شهادت دو فرزند مسلم بن عقیل علیهالسلام
مرحوم شیخ صدوق در امالی مجلس 19 حدیثی را در مورد شهادت دو فرزند از فرزندان مسلم بن عقیل روایت کرده که در ذیل نص روایت میخوانیم.
شیخ صدوق- رحمه اللّه- در امالى روایت کرده است از پدرش از على بن ابراهیم از پدرش از ابراهیم بن رجاء از على بن جابر از عثمان بن داود هاشمى از محمد بن مسلم از حمران بن اعین از ابى محمد شیخ اهل کوفه روایت کرد که چون حسین بن على «ع» کشته شد دو پسر کوچک از لشکرگاهش اسیر شدند و آنها را نزد عبید اللَّه آوردند و زندانبان را طلبید و گفت این دو کودک را ببر و خوراک خوب و آب سرد به آنها مده و بر آنها تنک بگیر، این دو کودک روزه میگرفتند و شب دو قرص نان جو و یک کوزه آب براى آنها مىآوردند تا یک سالى گذشت و یکى از آنها بدیگرى گفت اى برادر مدتى است ما در زندانیم عمر ما تباه مىشود و تن ما میکاهد این شیخ زندانبان که آمد مقام و نسب خود را باو بگوئیم شاید بما ارفاقى کند.
شب آن شیخ همان نان و آب را آورد و طفل کوچکتر گفت: اى شیخ تو محمد را میشناسى؟
گفت: چگونه نشناسم او پیغمبر منست!
گفت: جعفر بن ابى طالب را میشناسى؟ گفت: چگونه نشناسم با آنکه خدا دو بال باو داد، که با فرشتگان هر جا خواهد میرود!
گفت: على بن ابى طالب را میشناسى؟ گفت چگونه نشناسم او پسر عم و برادر پیغمبر منست!
گفت: ما از خاندان پیغمبر تو محمد و فرزندان مسلم بن عقیل على بن ابى طالب و در دست تو اسیریم و خوراک و آب خوب بما نمیدهى و بما در زندان سختگیرى میکنى!
آن شیخ افتاد و پاى آنها را بوسید و میگفت: جانم قربان شما اى عترت پیغمبر خدا مصطفى. این در زندان بروى شما باز است هر جاخواهید بروید شب دو قرص نان جو و یک کوزه آب براى آنها آورد و راه را براى آنها نمود و گفت: شبها راه بروید و روزها پنهان شوید تا خدا بشما گشایش دهد- شب رفتند تا بدر خانه پیره زنى رسیدند باو گفتند:
ما دو کودک غریب و نابلدیم و شب است امشب ما را مهمان کن و صبح میرویم.
گفت: عزیزانم شما کیانید؟ که از هر عطرى خوشبوترید؟
گفتند: ما اولاد پیغمبریم و از زندان ابن زیاد و از کشتن گریختیم.
پیره زن گفت: عزیزانم من داماد نابکارى دارم که بهمراهى عبید اللَّه بن زیاد در واقعه کربلا حاضر شده و میترسم در اینجا بشما برخورد و شما را بکشد.
گفتند: ما همین یک شب را میگذرانیم و صبح به راه خود میرویم.
گفت: من براى شما شام مىآورم شام آورد و خوردند و نوشیدند و خوابیدند.
طفل کوچک به بزرگ گفت: برادر جان امیدوارم امشب آسوده باشیم بیا در آغوش هم بخوابیم و همدیگر را ببوسیم مبادا مرگ ما را از هم جدا کند. در آغوش هم خوابیدند و چون پاسى از شب گذشت داماد فاسق عجوز آمد و آهسته در را زد عجوز گفت: کیستى؟
گفت: من فلانم. گفت: چرا بىوقت آمدى؟
گفت: واى بر تو پیش از آنکه عقلم بپرد و زهرهام از تلاش و گرفتارى بترکد در را باز کن.
گفت: واى بر تو چه گرفتارى شدى؟ گفت دو کودک از لشکرگاه عبید اللَّه گریختند و امیر جار زده هر که سر یکى از آنها را بیاورد هزار درهم جایزه دارد و هر که سر هر دو را بیاورد دو هزار درهم جایزه دارد و من رنجها بردم و چیزى بدستم نیامد.
پیره زن گفت: از آن بترس که در قیامت محمد خصمت باشد.
گفت: واى بر تو دنیا را باید بدست آورد.
گفت دنیا بىآخرت بچه کارت آید. گفت: تو از آنها طرفدارى میکنى گویا در این موضوع اطلاعى دارى باید نزد امیرت برم.
گفت: امیر از من پیره زنى که در گوشه بیابانم چه میخواهد؟
گفت: باید من جستجو کنم در را باز کن استراحتى کنم و فکر کنم که صبح از چه راهى دنبال آنها بروم در را گشود و باو شام داد خورد و نیمه شب آواز خرخر دو کودک را شنید و مانند شتر مست از جا جست و چون گاو فریاد کرد و دست باطراف خانه کشید تا پهلوى کوچکتر آنها رسید.
گفت: کیست؟ گفت من صاحب خانهام، شما کیانید؟
برادر کوچک بزرگتر را جنبانده و گفت: برخیز که از آنچه میترسیدیم بدان گرفتار شدیم.
گفت: شما کیستید؟ گفتند: اگر راست گوئیم در امانیم؟ گفت: آرى، گفتند: اى شیخ امان خدا و رسول و در عهده آنان؟
گفت: آرى!
گفتند: محمد بن عبد اللَّه گواه است! گفت آرى،
گفتند: خدا بر آنچه گفتید وکیل و گواه است! گفتند آرى،
گفتند اى شیخ ما از خاندان پیغمبرت محمدیم و از زندان عبید اللَّه بن زیاد از ترس جان گریختیم.
گفت: از مرگ گریختید و بمرگ گرفتار شدید. حمد خدا را که شما را بدست من انداخت، برخاست و آنها را بست و شب را در بند بسر بردند و سپیده دم غلام سیاهى فلیح نام را خواست و گفت: این دو کودک را ببر کنار فرات و گردن بزن و سر آنها را برایم بیاور تا نزد ابن زیاد برم و دو هزار درهم جایزه ستانم. غلام شمشیر برداشت و آنها را جلو انداخت و چون از خانه دور شدند. یکى از آنها گفت اى سیاه تو ببلال مؤذن پیغمبر مانى؟
گفت: آقایم بمن دستور داده گردن شما را بزنم شما کیستید؟
گفتند: ما از خاندان پیغمبرت محمد و از ترس جان از زندان ابن زیاد گریختیم و این عجوزه شما ما را مهمان کرد و آقایت میخواهد ما را بکشد آن سیاه پاى آنها را بوسید و گفت: جانم قربان شما، رویم سید شما اى عترت مصطفى بخدا محمد در قیامت نباید خصم من باشد، شمشیر را دور انداخت و خود را بفرات افکند و گریخت، مولایش فریاد زد نافرمانى من کردى؟
گفت: من بفرمان توام تا بفرمان خدا باشى و چون نافرمانى خدا کنى من در دنیا و آخرت از تو بیزارم پسرش را خواست و گفت: من حلال و حرام را براى تو جمع میکنم باید دنیا را بدست آورد این دو کودک را ببر کنار فرات گردن بزن و سر آنها را بیاور تا نزد عبید اللَّه برم و دو هزار درهم جایزه آورم. شمشیر گرفت: و کودکان را جلو انداخت و کمى پیش رفت یکى از آنها گفت: اى جوان من از دوزخ بر تو میترسم.
گفت عزیزانم شما کیستید؟ گفتند: از عترت پیغمبرت، پدرت میخواهد ما را بکشد، آن پسر هم بپاى آنها افتاد و بوسید و همان را گفت: که غلام سیاه گفته بود، و شمشیر را دور انداخت و خود را بفرات افکند. پدرش فریاد زد مرا نافرمانى کردى؟
گفت: فرمان خدا بر فرمان تو مقدم است آن شیخ گفت: جز خودم کسى آنها را نکشد شمشیر گرفت و جلو رفت و در کنار فرات تیغ کشید و چون چشم کودکان بتیغ برهنه افتاد گریستند و گفتند:
اى شیخ ما را ببر بازار بفروش و مخواه که روز قیامت محمد خصمت باشد.
گفت: سر شما را براى ابن زیاد میبرم و جایزه میستانم،
گفتند: خویشى ما را با رسول خدا «ص» منظور ندارى؟
گفت: شما با رسول خدا پیوندى ندارید، گفتند: اى شیخ ما را نزد عبید اللَّه بر تا خودش در باره ما حکم کند.
گفت: من باید با خون شما باو تقرب جویم.
گفتند: اى شیخ بکودکى ما ترحم نمیکنى؟ گفت: خدا در دلم رحم نیافریده.
گفتند: پس بگذار ما چند رکعت نماز بخوانیم، گفت اگر سودى دارد براى شما هر چه خواهید نماز بخوانید آنها چهار رکعت نماز خواندند و چشم بآسمان گشودند و فریاد زدند «یا حى یا حکیم یا احکم الحاکمین میان ما و او بحق حکم کن»، برخاست گردن بزرگتر را زد و سرش را در توبره گذارد و آن کوچک در خون برادر غلطید و گفت میخواهم آغشته بخون برادر رسول خدا را ملاقات کنم، گفت عیب ندارد تو را هم باو مىرسانم، او را هم کشت و سرش را در توبره گذاشت و تن هر دو را در آب انداخت و سرها را نزد ابن زیاد برد او بر تخت نشسته و عصاى خیزرانى بدست داشت، سرها را جلوش گذاشت و چون چشمش بآنها افتاد سه بار برخاست و نشست.
گفت: واى بر تو کجا آنها را جستى؟ گفت: پیره زنى از خاندان ما آنها را مهمان کرده بود، گفت: حق مهمانى آنها را منظور نکردى؟ گفت: نه، گفت با تو چه گفتند؟
گفت: تقاضا کردند ما را ببر بازار و بفروش و بهاى ما را بستان و محمد را در قیامت خصم خود مکن.
تو در جواب چه گفتى؟ گفتم: شما را میکشم و سرتان را نزد عبید اللَّه میبرم و دو هزار درهم جائزه میگیرم.
گفت: دیگر با تو چه گفتند؟ گفتند: ما را زنده نزد عبید اللَّه ببر تا خودش در باره ما حکم کند، تو چه گفتى؟ گفتم: نه من با کشتن شما باو تقرب جویم.
گفت چرا آنها را زنده نیاوردى؟ تا چهار هزار درهم بتو جائزه دهم، گفت دلم راه نداد جز آنکه بخون آنها بتو تقرب جویم،
گفت: دیگر با تو چه گفتند؟ گفتند: ایشیخ خویشى ما را با رسول خدا «ص» منظور دار.
تو چه گفتى؟ گفتم شما را با رسول خدا خویشى نیست، واى بر تو دیگر چه گفتند؟ گفتند: بکودکى ما ترحم کن، گفت تو بآنها ترحم نکردى؟ نه، گفتم: خدا در دل من ترحم نیافریده،
واى بر تو دیگر چه گفتند؟ گفتند: بگذار چند رکعت نماز بخوانیم، گفتم اگر براى شما سودى دارد هر چه خواهید نماز بخوانید، گفت بعد از نماز خود چه گفتند؟
گفت: آن دو یتیم عقیل دو گوشه چشم به آسمان کردند و گفتند: «یا حى یا حکیم یا احکم الحاکمین میان ما و او بحق حکم کن»
گفت: خدا میان تو و آنها بحق حکم کرد. کیست که کار این نابکار را بسازد؟ مردى شامى از جا برخاست و گفت من، گفت: او را بهمان جا ببر که این دو کودک را کشته و گردن بزن و خونش را روى خون آنها بریز و زود سرش را بیاور، آن مرد چنان کرد و سرش را آورد و بر نیزه افراشتند و کودکان با تیر و سنگ او را میزدند و میگفتند این است کشنده ذریه رسول خدا «ص».[1]
نقد سخن شیخ صدوق
مرحوم محدث قمی در مورد این روایت شیخ صدوق میگوید:
این حکایت را به اعتماد شیخ صدوق نقل کردیم و خود آن را با این تفصیل و کیفیت بعید میدانم.
نقد سخن مرحوم محدث قمی:
مظالم آن ستمکاران نسبت به آل محمد صلّى اللّه علیه و آله و سلّم بیش از اینهاست و در اسناد حدیث ابراهیم بن رجا ضعیف است و علما گفتهاند بر روایت او اعتماد نمىتوان کرد و على بن جابر و عثمان بن داود هاشمى هر دو مجهولند ولى از ضعف اسناد علم به کذب روایت حاصل نمىشود تا نقل آن جایز نباشد.
در بحار از مناقب قدیم نقل کرده است مسندا که: چون حسین بن على علیهما السّلام شهید شد دو پسر از لشکر عبید الله بگریختند یکى ابراهیم و دیگرى محمد نام داشت و از فرزندان جعفر طیّار بودند هنگام فرار به زنى رسیدند که بر سر چاهى آب مىکشید آن دو پسر را بدید با حسن و جمال پرسید: شما کیستید؟
گفتند: از فرزندان جعفر طیّاریم از لشکر عبید الله گریختهایم. آن زن گفت: شوهر من در لشکر عبید الله است و اگر نمىترسیدم که امشب به خانه بیاید شما را مهمان مىکردم مهمانى نیکو.
گفتند: اى زن ما را به خانه بر امیدواریم امشب نیاید. پس آن دو پسر را به منزل برد و طعامى آورد نخوردند و مصلّى خواستند و نماز گزاردند و خوابیدند. و تمام قصّه را قریب آنچه صدوق نقل کرده است آورده و چون این حکایت به دو طریق با اندکى اختلاف روایت شده است باید مطمئن بود اصل آن صحیح است و این دو راوى از یکدیگر نگرفتهاند هر چند به تعیین نمىدانیم از اولاد عقیل بودند یا جعفر طیّار.
و این روایت دوّم نزدیکتر مىنماید چون قبر این دو طفل نزدیک مسیّب در پنج فرسخى کربلاست و ممکن است یک روز آن دو طفل این اندازه راه روند اما از کوفه فاصله بسیار است و فرار کودکان از کربلا به قبول نزدیکتر است تا از زندان کوفه و اینکه مؤلف گوید:
شهادت این دو طفل به این کیفیّت و تفصیل نزد من مستبعد است دلیل آن نمىشود که وقوع اصل آن را هم مستبعد شمرده است؛ چون بسیار باشد که تفاصیل واقعه مشکوک و مستبعد است و اصل آن قابل تردید نیست؛ مانند ولادت حضرت خاتم الانبیاء صلّى اللّه علیه و آله و سلّم که شکّ در آن نمىتوان کرد؛ اما در روز آن اختلاف است که دوازدهم یا هفدهم ربیع الاوّل بود.
و اصل شهادت حضرت ابو الفضل العباس علیه السّلام مسلّم است؛ اما تفضیل و کیفیت آن غیر معلوم است و مختلف فیه. و جنگ بدر و احد و جمل و صفّین اساسا بتواتر معلوم است و تفاصیل و کیفیات آن به طور یقین نیست.
و در نقل وقایع باید قدر مشترک روایات مختلف را صحیح دانست تا آن اندازه که احتمال تصحیف و سهو و مبالغه در آن نرود و شاید تضعیف یا استبعاد به سه وجه دفع شود:
اول آنکه:
سند حدیثى ضعیف باشد و چون ضعف سند دلیل کذب آن نیست شاید کسى قرینه بر صحّت آن بیابد که ما بر آن قرینه مطّلع نشده باشیم.
دوم آنکه:
در نقل حدیث کلمها تصحیف شود یا راوى سهوا آن را به کلمه دیگر تبدیل کند و آن سبب استبعاد یا تکذیب حدیث گردد و شاید بعد از این کسى بر آن تصحیف یا سهو متنبّه گردد و رفع استبعاد شود چنانکه در اول کتاب حدیثى گذشت که حمل عیسى علیه السّلام شش ماه بود و مؤلف گفت: این سهو است و صحیح حمل یحیى است. و در قضیه میثم گفتیم که:
وى در آن سال که کشته شد عمره گذاشت نه حج و آن روایت که ذکر حج کرده است مراد عمره است.
سیّم آنکه:
مبالغه در حدیثى راه یافته و راوى مطلب را بزرگتر از آنچه واقع شده است بنماید یا کمتر و از این جهت به نظر مستبعد آید و چون کسى به دقت در آن نگرد اصل واقعه را از زواید آن جدا تواند کرد.
اینها که گفتیم در اخبار ضعیف است و اخبار صحیح را خود تکلیف معیّن است و از اینکه عبید الله قاتل این دو طفل را بکشت تعجّب نباید کرد چون وى مردى تیزبین و دوراندیش و سخت سیاست بود و پس از بذل جوائز به کشندگان امام علیه السّلام مىترسید مردم به طمع جایزه به اندک تهمتى تیغ در میان قبائل نهند و بىاذن او مردم را بکشند و سرشان را بیاورند و جایزه خواهند که این از هواداران حسین بود. و به روایت مناقب قدیم او به کشتن آن دو طفل از پیش امر نکرده بود.[2]