حبل الله المتین

(نحن حبل الله الذی قال الله: وَاعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللَّـهِ جَمِیعًا وَلَا تَفَرَّ‌قُوا)

حبل الله المتین

(نحن حبل الله الذی قال الله: وَاعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللَّـهِ جَمِیعًا وَلَا تَفَرَّ‌قُوا)

حبل الله المتین
دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

۱۴ مطلب با موضوع «تاریخ» ثبت شده است

 

مرحوم شیخ صدوق در امالی مجلس 19 حدیثی را در مورد شهادت دو فرزند از فرزندان مسلم بن عقیل روایت کرده که در ذیل نص روایت می‎خوانیم.

شیخ صدوق- رحمه اللّه- در امالى روایت کرده است از پدرش از على بن ابراهیم از پدرش از ابراهیم بن رجاء از على بن جابر از عثمان بن داود هاشمى از محمد بن مسلم از حمران بن اعین از ابى محمد شیخ اهل کوفه روایت کرد که چون حسین بن على «ع» کشته شد دو پسر کوچک از لشکرگاهش اسیر شدند و آنها را نزد عبید اللَّه آوردند و زندانبان را طلبید و گفت این دو کودک را ببر و خوراک خوب و آب سرد به آنها مده و بر آنها تنک بگیر، این دو کودک روزه میگرفتند و شب دو قرص نان جو و یک کوزه آب براى آنها مى‏آوردند تا یک سالى گذشت و یکى از آنها بدیگرى گفت اى برادر مدتى است ما در زندانیم عمر ما تباه مى‏‌شود و تن ما میکاهد این شیخ زندانبان که آمد مقام و نسب خود را باو بگوئیم شاید بما ارفاقى کند.

شب آن شیخ همان نان و آب را آورد و طفل کوچکتر گفت: اى شیخ تو محمد را میشناسى؟

گفت: چگونه نشناسم او پیغمبر منست!

 گفت: جعفر بن ابى طالب را میشناسى؟ گفت: چگونه نشناسم با آنکه خدا دو بال باو داد، که با فرشتگان هر جا خواهد میرود!

گفت: على بن ابى طالب را میشناسى؟ گفت چگونه نشناسم او پسر عم و برادر پیغمبر منست!

گفت: ما از خاندان پیغمبر تو محمد و فرزندان مسلم بن عقیل على بن ابى طالب و در دست تو اسیریم و خوراک و آب خوب بما نمی‌دهى و بما در زندان سخت‏گیرى میکنى!
 آن شیخ افتاد و پاى آنها را بوسید و می‌گفت: جانم قربان شما اى عترت پیغمبر خدا مصطفى. این در زندان بروى شما باز است هر جا
خواهید بروید شب دو قرص نان جو و یک کوزه آب براى آنها آورد و راه را براى آنها نمود و گفت: شبها راه بروید و روزها پنهان شوید تا خدا بشما گشایش دهد- شب رفتند تا بدر خانه پیره زنى رسیدند باو گفتند:

ما دو کودک غریب و نابلدیم و شب است امشب ما را مهمان کن و صبح میرویم.

گفت: عزیزانم شما کیانید؟ که از هر عطرى خوشبوترید؟

گفتند: ما اولاد پیغمبریم و از زندان ابن زیاد و از کشتن گریختیم.

پیره زن گفت: عزیزانم من داماد نابکارى دارم که بهمراهى عبید اللَّه بن زیاد در واقعه کربلا حاضر شده و می‌ترسم در اینجا بشما برخورد و شما را بکشد.

گفتند: ما همین یک شب را می‌گذرانیم و صبح به راه خود میرویم.

گفت: من براى شما شام مى‌‏آورم شام آورد و خوردند و نوشیدند و خوابیدند.

طفل کوچک به بزرگ گفت: برادر جان امیدوارم امشب آسوده باشیم بیا در آغوش هم بخوابیم و همدیگر را ببوسیم مبادا مرگ ما را از هم جدا کند. در آغوش هم خوابیدند و چون پاسى از شب گذشت داماد فاسق عجوز آمد و آهسته در را زد عجوز گفت: کیستى؟

گفت: من فلانم. گفت: چرا بى‌‏وقت آمدى؟

گفت: واى بر تو پیش از آنکه عقلم بپرد و زهره‏ام از تلاش و گرفتارى بترکد در را باز کن.

گفت: واى بر تو چه گرفتارى شدى؟ گفت دو کودک از لشکرگاه عبید اللَّه گریختند و امیر جار زده هر که سر یکى از آنها را بیاورد هزار درهم جایزه دارد و هر که سر هر دو را بیاورد دو هزار درهم جایزه دارد و من رنجها بردم و چیزى بدستم نیامد.

پیره زن گفت: از آن بترس که در قیامت محمد خصمت باشد.

گفت: واى بر تو دنیا را باید بدست آورد.

گفت دنیا بى‌‏آخرت بچه کارت آید. گفت: تو از آنها طرفدارى می‌کنى گویا در این موضوع اطلاعى دارى باید نزد امیرت برم.

گفت: امیر از من پیره زنى که در گوشه بیابانم چه می‌خواهد؟

گفت: باید من جستجو کنم در را باز کن استراحتى کنم و فکر کنم که صبح از چه راهى دنبال آنها بروم در را گشود و باو شام داد خورد و نیمه شب آواز خرخر دو کودک را شنید و مانند شتر مست از جا جست و چون گاو فریاد کرد و دست باطراف خانه کشید تا پهلوى کوچکتر آنها رسید.

گفت: کیست؟ گفت من صاحب خانه‏‌ام، شما کیانید؟

برادر کوچک بزرگتر را جنبانده و گفت: برخیز که از آنچه میترسیدیم بدان گرفتار شدیم.

گفت: شما کیستید؟ گفتند: اگر راست گوئیم در امانیم؟ گفت: آرى، گفتند: اى شیخ امان خدا و رسول و در عهده آنان؟

گفت: آرى!

گفتند: محمد بن عبد اللَّه گواه است! گفت آرى،

گفتند: خدا بر آنچه گفتید وکیل و گواه است! گفتند آرى،

گفتند اى شیخ ما از خاندان پیغمبرت محمدیم و از زندان عبید اللَّه بن زیاد از ترس جان گریختیم.

 گفت: از مرگ گریختید و بمرگ گرفتار شدید. حمد خدا را که شما را بدست من انداخت، برخاست و آنها را بست و شب را در بند بسر بردند و سپیده دم غلام سیاهى فلیح نام را خواست و گفت: این دو کودک را ببر کنار فرات و گردن بزن و سر آنها را برایم بیاور تا نزد ابن زیاد برم و دو هزار درهم جایزه ستانم. غلام شمشیر برداشت و آنها را جلو انداخت و چون از خانه دور شدند. یکى از آنها گفت اى سیاه تو ببلال مؤذن پیغمبر مانى؟

گفت: آقایم بمن دستور داده گردن شما را بزنم شما کیستید؟

گفتند: ما از خاندان پیغمبرت محمد و از ترس جان از زندان ابن زیاد گریختیم و این عجوزه شما ما را مهمان کرد و آقایت می‌خواهد ما را بکشد آن سیاه پاى آنها را بوسید و گفت: جانم قربان شما، رویم سید شما اى عترت مصطفى بخدا محمد در قیامت نباید خصم من باشد، شمشیر را دور انداخت و خود را بفرات افکند و گریخت، مولایش فریاد زد نافرمانى من کردى؟

گفت: من بفرمان توام تا بفرمان خدا باشى و چون نافرمانى خدا کنى من در دنیا و آخرت از تو بیزارم پسرش را خواست و گفت: من حلال و حرام را براى تو جمع می‌کنم باید دنیا را بدست آورد این دو کودک را ببر کنار فرات گردن بزن و سر آنها را بیاور تا نزد عبید اللَّه برم و دو هزار درهم جایزه آورم. شمشیر گرفت: و کودکان را جلو انداخت و کمى پیش رفت یکى از آنها گفت: اى جوان من از دوزخ بر تو می‌ترسم.

گفت عزیزانم شما کیستید؟ گفتند: از عترت پیغمبرت، پدرت می‌خواهد ما را بکشد، آن پسر هم بپاى آنها افتاد و بوسید و همان را گفت: که غلام سیاه گفته بود، و شمشیر را دور انداخت و خود را بفرات افکند. پدرش فریاد زد مرا نافرمانى کردى؟

گفت: فرمان خدا بر فرمان تو مقدم است آن شیخ گفت: جز خودم کسى آنها را نکشد شمشیر گرفت و جلو رفت و در کنار فرات‏ تیغ کشید و چون چشم کودکان بتیغ برهنه افتاد گریستند و گفتند:

اى شیخ ما را ببر بازار بفروش و مخواه که روز قیامت محمد خصمت باشد.

گفت: سر شما را براى ابن زیاد می‌برم و جایزه می‌ستانم،

گفتند: خویشى ما را با رسول خدا «ص» منظور ندارى؟

گفت: شما با رسول خدا پیوندى ندارید، گفتند: اى شیخ ما را نزد عبید اللَّه بر تا خودش در باره ما حکم کند.

گفت: من باید با خون شما باو تقرب جویم.

گفتند: اى شیخ بکودکى ما ترحم نمیکنى؟ گفت: خدا در دلم رحم نیافریده.

گفتند: پس بگذار ما چند رکعت نماز بخوانیم، گفت اگر سودى دارد براى شما هر چه خواهید نماز بخوانید آنها چهار رکعت نماز خواندند و چشم بآسمان گشودند و فریاد زدند «یا حى یا حکیم یا احکم الحاکمین میان ما و او بحق حکم کن»، برخاست گردن بزرگتر را زد و سرش را در توبره گذارد و آن کوچک در خون برادر غلطید و گفت می‌‌خواهم آغشته بخون برادر رسول خدا را ملاقات کنم، گفت عیب ندارد تو را هم باو مى‌‏رسانم، او را هم کشت و سرش را در توبره گذاشت و تن هر دو را در آب انداخت و سرها را نزد ابن زیاد برد او بر تخت نشسته و عصاى خیزرانى بدست داشت، سرها را جلوش گذاشت و چون چشمش بآنها افتاد سه بار برخاست و نشست.

گفت: واى بر تو کجا آنها را جستى؟ گفت: پیره زنى از خاندان ما آنها را مهمان کرده بود، گفت: حق مهمانى آنها را منظور نکردى؟ گفت: نه، گفت با تو چه گفتند؟

گفت: تقاضا کردند ما را ببر بازار و بفروش و بهاى ما را بستان و محمد را در قیامت خصم خود مکن.

تو در جواب چه گفتى؟ گفتم: شما را می‌کشم و سرتان را نزد عبید اللَّه می‌برم و دو هزار درهم جائزه می‌گیرم.

گفت: دیگر با تو چه گفتند؟ گفتند: ما را زنده نزد عبید اللَّه ببر تا خودش در باره ما حکم کند، تو چه گفتى؟ گفتم: نه من با کشتن شما باو تقرب جویم.

گفت چرا آنها را زنده نیاوردى؟ تا چهار هزار درهم بتو جائزه دهم، گفت دلم راه نداد جز آنکه بخون آنها بتو تقرب جویم،

گفت: دیگر با تو چه گفتند؟ گفتند: ای‌شیخ خویشى ما را با رسول خدا «ص» منظور دار.

تو چه گفتى؟ گفتم شما را با رسول خدا خویشى نیست، واى بر تو دیگر چه گفتند؟ گفتند: بکودکى ما ترحم کن، گفت تو بآنها ترحم نکردى؟ نه، گفتم: خدا در دل من ترحم نیافریده،

واى بر تو دیگر چه گفتند؟ گفتند: بگذار چند رکعت نماز بخوانیم، گفتم اگر براى شما سودى دارد هر چه خواهید نماز بخوانید، گفت بعد از نماز خود چه گفتند؟

گفت: آن دو یتیم عقیل دو گوشه چشم به آسمان کردند و گفتند: «یا حى یا حکیم یا احکم الحاکمین میان ما و او بحق حکم کن» 

گفت: خدا میان تو و آنها بحق حکم کرد. کیست که کار این نابکار را بسازد؟ مردى شامى از جا برخاست و گفت من، گفت: او را بهمان جا ببر که این دو کودک را کشته و گردن بزن و خونش را روى خون آنها بریز و زود سرش را بیاور، آن مرد چنان کرد و سرش را آورد و بر نیزه افراشتند و کودکان با تیر و سنگ او را می‌زدند و می‌گفتند این است کشنده ذریه رسول خدا «ص».[1]

نقد سخن شیخ صدوق

مرحوم محدث قمی در مورد این روایت شیخ صدوق می‌‎گوید:

 این حکایت را به اعتماد شیخ صدوق نقل کردیم و خود آن را با این تفصیل و کیفیت بعید می‎دانم.

نقد سخن مرحوم محدث قمی:

 مظالم آن ستمکاران نسبت به آل محمد صلّى اللّه علیه و آله و سلّم بیش از اینهاست و در اسناد حدیث ابراهیم بن رجا ضعیف است و علما گفته‏‌اند بر روایت او اعتماد نمى‌‏توان کرد و على بن جابر و عثمان بن داود هاشمى هر دو مجهولند ولى از ضعف اسناد علم به کذب روایت حاصل نمى‌‏شود تا نقل آن جایز نباشد.

در بحار از مناقب قدیم نقل کرده است مسندا که: چون حسین بن على علیهما السّلام شهید شد دو پسر از لشکر عبید الله بگریختند یکى ابراهیم و دیگرى محمد نام داشت و از فرزندان جعفر طیّار بودند هنگام فرار به زنى رسیدند که بر سر چاهى آب مى‌‏کشید آن دو پسر را بدید با حسن و جمال پرسید: شما کیستید؟

گفتند: از فرزندان جعفر طیّاریم از لشکر عبید الله گریخته‌‏ایم. آن زن گفت: شوهر من در لشکر عبید الله است و اگر نمى‌‏ترسیدم که امشب به خانه بیاید شما را مهمان مى‏‌کردم مهمانى نیکو.

گفتند: اى زن ما را به خانه بر امیدواریم امشب نیاید. پس آن دو پسر را به منزل برد و طعامى آورد نخوردند و مصلّى خواستند و نماز گزاردند و خوابیدند. و تمام قصّه را قریب آنچه صدوق نقل کرده است آورده و چون این حکایت به دو طریق با اندکى اختلاف روایت شده است باید مطمئن بود اصل آن صحیح است و این دو راوى از یکدیگر نگرفته‌‏اند هر چند به تعیین نمى‏‌دانیم از اولاد عقیل بودند یا جعفر طیّار.

و این روایت دوّم نزدیکتر مى‏‌نماید چون قبر این دو طفل نزدیک مسیّب در پنج فرسخى کربلاست و ممکن است یک روز آن دو طفل این اندازه راه روند اما از کوفه فاصله بسیار است و فرار کودکان از کربلا به قبول نزدیکتر است تا از زندان کوفه و اینکه مؤلف گوید:

شهادت این دو طفل به این کیفیّت و تفصیل نزد من مستبعد است دلیل آن نمى‌‏شود که وقوع اصل آن را هم مستبعد شمرده است؛ چون بسیار باشد که تفاصیل واقعه مشکوک و مستبعد است و اصل آن قابل تردید نیست؛ مانند ولادت حضرت خاتم الانبیاء صلّى اللّه علیه و آله و سلّم که شکّ در آن نمى‌‏توان کرد؛ اما در روز آن اختلاف است که دوازدهم یا هفدهم ربیع الاوّل بود.

و اصل شهادت حضرت ابو الفضل العباس علیه السّلام مسلّم است؛ اما تفضیل و کیفیت آن غیر معلوم است و مختلف فیه. و جنگ بدر و احد و جمل و صفّین اساسا بتواتر معلوم است و تفاصیل و کیفیات آن به طور یقین نیست.

و در نقل وقایع باید قدر مشترک روایات مختلف را صحیح دانست تا آن اندازه که احتمال تصحیف و سهو و مبالغه در آن نرود و شاید تضعیف یا استبعاد به سه وجه دفع شود:

اول آنکه:

 سند حدیثى ضعیف باشد و چون ضعف سند دلیل کذب آن نیست شاید کسى قرینه بر صحّت آن بیابد که ما بر آن قرینه مطّلع نشده باشیم.

دوم آنکه:

در نقل حدیث کلمه‏ا تصحیف شود یا راوى سهوا آن را به کلمه دیگر تبدیل کند و آن سبب استبعاد یا تکذیب حدیث گردد و شاید بعد از این کسى بر آن تصحیف یا سهو متنبّه گردد و رفع استبعاد شود چنانکه در اول کتاب حدیثى گذشت که حمل عیسى علیه السّلام شش ماه بود و مؤلف گفت: این سهو است و صحیح حمل یحیى است. و در قضیه میثم گفتیم که:

وى در آن سال که کشته شد عمره گذاشت نه حج و آن روایت که ذکر حج کرده است مراد عمره است.

سیّم آنکه:

 مبالغه در حدیثى راه یافته و راوى مطلب را بزرگتر از آنچه واقع شده است بنماید یا کمتر و از این جهت به نظر مستبعد آید و چون کسى به دقت در آن نگرد اصل واقعه را از زواید آن جدا تواند کرد.

اینها که گفتیم در اخبار ضعیف است و اخبار صحیح را خود تکلیف معیّن است و از اینکه عبید الله قاتل این دو طفل را بکشت تعجّب نباید کرد چون وى مردى تیزبین و دوراندیش و سخت سیاست بود و پس از بذل جوائز به کشندگان امام علیه السّلام مى‏ترسید مردم به طمع جایزه به اندک تهمتى تیغ در میان قبائل نهند و بى‏اذن او مردم را بکشند و سرشان را بیاورند و جایزه‏ خواهند که این از هواداران حسین بود. و به روایت مناقب قدیم او به کشتن آن دو طفل از پیش امر نکرده بود.[2]

 

 

[1]ـ محمد بن علی بن بابویه قمی، الامالی للصدوق، ترجمه محمد باقر کمره‎ای، تهران، 1376هـ، چاپ ششم، ص: 84.

[2]ـ دمع السجوم، ترجمه نفس المهوم، شیخ عباس قمی، مترجم علامه شعرانی، قم، هجرت، 1381هـ، چاپ اول، ص132.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۰۳ ، ۰۷:۵۷

 

 

 

در میان جوانان برومند «بنى‌‏هاشم‏»؛ جناب مسلم بن عقیل بن ابی طالب بن عبدالمطلب بن هاشم (علیهم السلام) برادرزاده حضرت علی (علیه السلام) یکى از چهره‏ هاى تابناک و شخصیت‏هاى بارز، به شمار مى ‏رود. وی فرزند عقیل؛ عموزاده و صحابی گرانقدر پیامبر (صلی الله علیه و آله) و همسر رقیه دختر حضرت علی (علیه السلام) است. او از خاندانی پاک، شجاع و با فضیلت برخاست و زیر نظر عموی گرامی‏‌ اش، حضرت علی (علیه ‌السلام)، و پسر عموهای خود؛ امام حسن و امام حسین (علیهما ‌السلام) پرورش یافت و از علم، تقوی و دیگر فضائل آن بزرگواران بهره‌‏ مند گردید.

 

نسب و خاندان مسلم بن عقیل

پدر مسلم، «عقیل بن ابی طالب»، برادر بزرگ تر حضرت علی (علیه السلام) و پسر عموی پیامبر اسلام (صلّی الله علیه و آله)، مردی آگاه و دانشمند بود و در بین قریش فردی سرشناس و محترم به شمار می آمد که بهره کاملی از دانش انساب داشت. نام دقیق مادر حضرت مسلم در تاریخ نیامده است و اخبار پراکنده ای در مورد نام و هویت او وارد شده است. برخی می گویند: مادر او از زنان آزاد نَبْط و از خاندان «فرزندا» به شمار می‌‏ رفت. برخی دیگر بر این باور هستند که او کنیزی بوده که عقیل او را از شام خریداری نموده است.شماری از مورّخان نام او را حُلَیّه برخی او را علیّه و عده ای دیگر او را را حلبه خوانده اند.(1)

ابن ابی الحدید در این باره می نویسد: روزی معاویه از عقیل پرسید: «آیا تو حاجتی داری که من آن را بر آورم؟ عقیل پاسخ گفت: آری می خواستم کنیزی بخرم اما صاحبانش آن را به کمتر از چهل هزار درهم نمی فروختند [و من توان خریداری آن را نداشتم]. معاویه به ریشخند گفت: ای عقیل! تو که کوری پس با کنیزی که فقط پنجاه درهم بیارزد بی نیاز می شوی، چه نیازی است کنیزی بخری که چهل هزار درهم ارزش دارد؟ عقیل نیز که به صراحت لهجه و پاسخ گزنده مشهور بود، بی درنگ گفت: آری [نابینا هستم] اما دوست دارم برایم پسری بزاید که چون او را به خشم آری با شمشیرش گردنت را بزند. معاویه خنده خود را فرو خورد و گفت: ابایزید! با تو شوخی کردم [ناراحت مشو!] سپس دستور داد همان کنیز را برای او خریداری کنند. عقیل از آن کنیز صاحب مسلم شد.

 

ولادت مسلم بن عقیل

تاریخ دقیق ولادت حضرت مسلم چندان مشخص نیست، اما شاید بتوان با در نظر گرفتن سن فرزندان او که در کربلا به شهادت رسیده اند و نیز با توجه به رویدادهایی که در دوران زندگانی وی به وقوع پیوسته و نیز شرکت در جنگ هایی که تاریخ، آشکارا از حضور مسلم در آنها نام برده است، سن تقریبی ایشان را به هنگام شهادت تخمین زد.  بر همین اساس برخی سن اییشان را هنگام شهادت، ۳۵ سال دانسته اند.

 

‏اسامی و القاب مسلم بن عقیل

نام آن حضرت مسلم است، امام حسین (علیه السلام) در نامه ای که برای کوفیان توسط حضرت مسلم می فرستد، وی را به «ثقه» توصیف می کند. امام (علیه السلام) در این نامه می نویسد: «کسی را به سوی شما می فرستم که برادر، پسر عمو و مورد اطمینان از اهل بیتم محسوب می شود».

در زیارت نامه آن حضرت به واژه ای اشاره شده است که می تواند لقبی از القاب ایشان باشد. در آنجا چنین آمده است: «السلام علیک ایّها العبد الصالح …». بنابر این، عبد صالح از القاب آن حضرت محسوب می شود.(2)

 

همسر مسلم بن عقیل

نام همسر مسلم، رقیه؛ دختر امیرالمؤمنین (علیه السلام)است.

البته گفته شده است که مسلم پس از وفات رقیه، مجدداً داماد امام على (علیه السلام) شده و رقیه صغرى یا ام کلثوم را به همسرى خود درآورده است.

 

فرزندان مسلم بن عقیل

برای مسلم بن عقیل دو تا چهارده فرزند ذکر کرده اند که البته این تعداد خالی از مبالغه نیست. در منابع کهن تنها نام چهار یا پنج یا هفت تن از آنها برده شده است که عبارت اند از: عبدالله، محمد، علی، مسلم، حمیده(عاتکه)، ابراهیم و عبدالرحمن.(3)

 

شهادت مسلم بن عقیل

در مورد چگونگی شهادت مسلم بن عقیل باید گفت: پس از اسارت وی و بردنش به دارالاماره، ابن زیاد به بُکیر بن حمران[ که در جنگ با مسلم مجروح شده بود، دستور داد تا برای آرامش و خنک شدن دل خود، کشتن او را بر عهده بگیرد. بُکیر، وی را به بالای قصر برد. مسلم بن عقیل در حالی که تکبیر می ‏‌گفت، استغفار می‌‏کرد و بر انبیا و فرشتگان درود می‏‌فرستاد، می‏‌گفت: خداوندا، میان ما و این گروه که بر ما ستم روا داشتند، ما را تکذیب کردند و کشتند، تو خود حکم بفرما. وقتی به بالای قصر رسیدند، بکیر سر آن حضرت را از بدن جدا کرد و پیکرش را از بالای پشت بام به پایین قصر انداخت. سپس وحشت زده نزد عبیدالله بازگشت و گفت: هنگامی که مسلم را به قتل رساندم، ناگهان دیدم مردی سیاه چهره و زشت در برابرم ایستاده و انگشتان خود را به دهان گرفته است، من با مشاهده آن بسیار ترسیدم!

مسلم بن عقیل در روز چهارشنبه نهم ذی حجه سال ۶۰ هجری در کوفه به شهادت رسیدسر مبارک مسلم را همراه با سر هانی بن عروه به شام فرستادند. یزید دستور داد تا آن‌ها را بر سر در یکی از دروازه ‏‌های شهر دمشق آویختند. پیکرش را نیز در بازار قصاب‏‌های کوفه بر روی زمین کشاندند و سپس در همان جا به دار آویختند.(4)

 

منابع :

1.لیث صفوی تاریخ خلیفه بن خیاط ص 145

2.الارشاد محمدبن محمد

3. لیث صفوی تاریخ خلیفه بن خیاط ص135

4. . الفتوح، ج ۵، ص ۶۲٫

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ خرداد ۰۳ ، ۰۹:۱۳

فضایل حضرت خدیجه کبری(ع) در دوران جاهلیت

حضرت خدیجه کبری(ع) در دوران جاهلیت نیز در فضایل فراوان مشهور بود: زبیر بن بکار گفته است: خدیجه(ع) در جاهلیت، «طاهره» خوانده می شد.[3]

ابن هشام می نویسد: «خدیجه(ع) صاحب نسب والا، دارای برترین شرافت، صاحب بیش ترین ثروت و حریص ترین بانوان قریش به حفظ امانت و التزام به معیارهای اخلاقی، عفت و کرامت انسانی بود، پس بلندترین قلۀ شرف را به خود اختصاص داده بود».[4]

ابن اثیر، او را شریف ترین زنان خوانده و گفته است: «خدیجه(ع) زنی دوراندیش، خردمند و شریف بود. با آن همه بزرگواری و کرامتی که پروردگار برای او اراده کرده بود، شریف ترین زنان قریش از لحاظ نسب و از همۀ آن ها ثروتمندتر و شریف تر بود. همۀ قوم او بر ازدواج با او حریص بودند».[5]

عبدالعزیز جَنابِذی نیز آن بانو را پاک ترین زن خوانده، می گوید: «خدیجه(ع) در آن روز از لحاظ نسب پاک ترین قریش و شریف ترین و ثروتمندترین آن ها بود. همۀ قومش سخت بر ازدواج با او حریص بودند؛ ولی او خودداری ورزید و ازدواج با پیغمبر(ص) را پیشنهاد داد و گفت: من به شما میل و رغبت دارم، به خاطر شرف شما در قومت و امانت داری که نزد آن ها داری و خوش اخلاقی و راست گفتاری شما».[6]

او دارای سخاوتی فراوان بود. عمر ابونصر گفته است: به خدیجه(ع) دختر خویلد، بانوی جلیل القدر عرب نسب و کرامت گوهر و سروری قبیله و عزت عشیره و فراوانی مال بوده است. به همین علت نیاز تهیدست را برآورده می کرد و گرسنه را اطعام می نمود و برهنه را می پوشاند. پس خدیجه(ع) در اخلاق، نسب و ثروتش میان قوم خود و همگنانش یگانه و منحصر بود.[7]

فضایل حضرت خدیجه(ع) از زبان پیامبر اکرم(ص)

دربارۀ آن بانو از زبان پیامبر اکرم(ص) سخنان بسیاری گفته شده است که فقط به نمونه هایی از آن اشاره می کنیم:

1. حضرت خدیجه(ع)، سرور زنان بهشت

پیامبر اکرم(ص) روزی در حضور مردم مسجد، امام حسن و حسین(ع) را چنین معرفی کردند: «یا أَیهَا النَّاسُ! أَ لَا أُخْبِرُکُمُ الْیوْمَ بِخَیرِ النَّاسِ جَدّاً وَ جَدَّةً؟ قَالُوا: بَلَی! یا رَسُولَ اللَّه! قالَ: عَلَیکُمْ بِالْحَسَنِ (ع) وَ الْحُسَینِ(ع) فَإِنَّ جَدَّهُمَا رَسُولُ اللَّهِ (ص) وَ جَدَّتَهُمَا خَدِیجَةُ الْکبری(ع) بِنْتُ خُوَیلِدٍ سَیدَةُ نِسَاءِ الْجَنَّة؛[8] ای مردم! آیا امروز به شما خبر ندهم بهترین مردم را از جهت جدّ و جدّه چه کسی است؟ پاسخ دادند: آری ای رسول خدا! پیامبر اکرم(ص) فرمودند: بر شما باد به حسن و حسین(ع)؛ چراکه جدّ آن دو رسول خدا(ص) و جدّۀ آنان خدیجۀ کبری(ع) دختر خویلد، سرور زنان بهشت است».

2. کجاست مثل خدیجه (ع)؟

در کتاب های اهل تسنن آمده است که عایشه می گوید: «ما غِرْتُ عَلَی اِمْرَأَةٍ لِرَسُولِ اللهِ (ص) کما غرْتُ عَلَی خَدِیجَةَ(ع) لِکثْرَةِ ذِکرِ رَسُولِ اللهِ (ص) إِیاهَا وَ ثَنَائِهِ عَلَیهَا؛[9] آن قدر که بر خدیجه(ع) حسادت می کردم، بر هیچ یک از همسران رسول خدا(ص) حسادت نمی کردم؛ زیرا آن حضرت(ص) از ایشان بسیار یاد می کرد و بسیار تمجید می نمود».

در جایی دیگر نقل شده است که عایشه می گوید: هرگاه رسول خدا(ص) به یاد خدیجه(ع) می افتاد، از او به نیکی یاد می کرد. روزی حسادت بر من چیره شد و گفتم: چرا زیاد از آن پیرزن، یاد می کنی؟ حضرت فرمودند: «[خَدِیجَةُ وَ أَینَ مِثْلُ خَدِیجَةَ؟] مَا أَبدَلَنِی الله عَزَّ وَجَلَّ خَیْرًا مِنْهَا، قَدْ آمنَتْ بی إِذْ کفَرَ بی الناسُ، وَ صَدَّقَتْنِی إِذْ کَذَّبَنِی الناسُ وَ وَاستْنِی بِمَالِهَا إِذْ حَرَمَنِی النَّاسُ، وَ رَزَقَنِی اللهُ عَزَّوَجَلَّ وَلَدهَا إِذْ حَرَمَنِی أَوْلَادَ النِّسَاء؛[10] خدیجه(ع) و کجاست مانند خدیجه(ع)؟! خداوند بهتر از او نصیب من نفرموده است؛ زیرا هنگامی که همۀ مردم مرا تکذیب می کردند، او مرا تصدیق می کرد و هنگامی که مردم مرا محروم می داشتند، او با اموال خود مرا یاری می کرد و خداوند فرزندان مرا از او به من عنایت فرمود و حال آن که از غیر او فرزندی به من عنایت نفرمود».

3. حضرت خدیجه(ع) از بهترین زنان عالم

ابن عباس می گوید: روزی رسول خدا(ص) چهار خط کشید. آنگاه پرسید: آیا می دانید این خط ها چیستند؟ گفتیم: خدا و رسولش داناترند. فرمود: «افضَلُ نِساءِ أهلِ الجَنّةِ: خَدیجَةُ بِنتُ خُوَیلِدٍ و فاطِمَةُ بِنتُ محمّدٍ (ص) و مریمُ بِنتُ عِمرانَ و آسِیةُ بِنتُ مُزاحِمٍ امرأةُ فِرعَونَ؛[11] برترین زنان بهشت: مریم دختر عمران، خدیجه(ع) دختر خویلد، فاطمه دختر محمد(ص) و آسیه دختر مزاحم، همسر فرعون هستند».

4. برتری حضرت خدیجه(ع)

پیامبر(ص) به عایشه که در حال برتری جویی از فاطمه(ع) بود، فرمودند: «یا عَائِشَةُ أَوَ مَا عَلِمْتِ أَنَّ اللَّهَ اصْطَفی آدَمَ وَ نُوحاً وَ آلَ إِبْراهِیمَ وَ آلَ عِمْرانَ وَ عَلِیاً وَ الْحَسَنَ وَ الْحُسَینَ وَ حَمْزَةَ وَ جَعْفَراً وَ فَاطِمَةَ وَ خدِیجَةَ علَی الْعالَمِینَ؛[12] ای عایشه! آیا نمی دانی که خداوند... علی، حسن، حسین، حمزه، جعفر، فاطمه و خدیجه(ع) را بر جهانیان برگزید»؟

5. حضرت خدیجه(ع)، لایق سلام خدا

پیامبر اکرم(ص) می فرمایند: روزی جبرئیل نزد من آمد و گفت: ای رسول خدا! این خدیجه(ع) است، هرگاه نزد تو آمد، بر او از سوی پروردگارش و از طرف من سلام برسان: «او را به خانه ای از یک قطعه زبرجد در بهشت که در آن رنج و ناآرامی نیست، مژده بده!».[13]

روایت شده است؛ روزی جبرئیل به حضور پیامبر(ص) آمد و جویای حضرت خدیجه(ع) شد، پیامبر(ص) او را نیافت، جبرئیل گفت: وقتی آمد، به او خبر بده که پروردگارش به او سلام می رساند.[14]

6. حضرت خدیجه(ع)، از جملۀ مقرّبین

پیامبر اکرم(ص) در تفسیر آیۀ 22 سورۀ مطففین؛ (عَیناً یَشرَب بِهَا المُقَرَّبُون)؛ «چشمۀ بهشتی که مقرّبان از آن می نوشند»، می فرمایند: «الْمقَرَّبُونَ السابِقُونَ: رَسُولُ اللَّهِ وَ عَلِی بْنُ أَبِی طَالِبٍ وَ خَدِیجَةُ وَ ذُرِّیتُهُمُ الَّذِینَ اتَّبَعُوهُمْ بِإِیمَانٍ».[15]

7. حضرت خدیجه(ع)، مادرزنی عجیب

روزی پیامبر(ص) به حضرت علی(ع) فرمودند: تو همسری مانند فاطمه(ع) داری که من ندارم. تو مادرزنی مثل خدیجه(ع) داری که من ندارم.[16]

8. حضرت خدیجه(ع)، مایۀ فخر خدا

پیامبر اکرم(ص) در چهل شبانه روز در غار حرا، توسط عمار یاسر به حضرت خدیجه(ع) چنین پیام داد: «فَإِنَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ لَیبَاهِی بِک کرَامَ مَلَائِکتِهِ کلَّ یوْمٍ مِرَاراً؛[17] همانا خداوند متعال به افتخار وجود تو هرروز به طور مکرر به فرشتگان بزرگش افتخار می کند».

9. حضرت خدیجه(ع)، اولین زن مسلمان

در آن هنگام که پیامبر اکرم(ص) در بستر رحلت قرار گرفت، حضرت زهرا(ع) بسیار پریشان و گریان بود، حضرت فرمودند: دل خوش دار که: «إِنَ علِیاً أَوَّلُ مَنْ آمَنَ بِاللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ وَ رَسُولِهِ مِنْ هَذِهِ الْأُمَّةِ هُوَ وَ خَدِیجَةُ أُمُّک؛[18] همانا علی(ع) نخستین شخص از این امت است که به ذات پاک خدا و رسولش ایمان آورد. او و خدیجه(ع) مادر تو، اولین افرادی هستند که به اسلام پیوستند».

هشام بن محمد گفته است: رسول الله(ص) به حضرت خدیجه(ع) احترام می گذاشت و در همۀ کارها با او مشورت می کرد. او وزیر صدق و راستی بود و نخستین کسی است که به پیغمبر(ص) ایمان آورد و تا زمانی که خدیجه(ع) حیات داشت، پیغمبر(ص) هرگز همسر دیگری برنگزید. همۀ فرزندان آن حضرت، جز ابراهیم، از خدیجه اند.[19]

«محمد بن احمد ذهبی» گفته است: خدیجه(ع) اُم المؤمنین و سرور زنان جهانیان زمان خویش است... وی نخستین بانویی است که اسلام آورد و پیش از هر کس پیغمبر(ص) را تصدیق نمود و به او پردلی و شجاعت داد. مناقب حضرت خدیجه(ع) فراوان است. او از میان زنان، کسی است که به مرحلۀ کمال رسیده و خردمند، با جلال، متدین، پاک دامن، بزرگوار و از اهل بهشت بود. پیغمبر(ص) او را ستایش می کرد و بر دیگر زنان مؤمنان برتری می داد و او را بسیار بزرگ می داشت... پیامبر(ص) از فقدان او غمگین گشت؛ زیرا او بهترین خویشاوند بود. از مال خویش به پیامبر(ص) انفاق می کرد.[20]

عبدالرحمن بن جوزی گفت است: چون امر نبوت ظاهر شد، حضرت خدیجه(ع) به اسلام گروید. او نخستین بانویی است که به او ایمان آورد و پیغمبر(ص) هم با همسر دیگری ازدواج ننمود تا این که او از دنیا رفت. همۀ فرزندان آن حضرت، جز ابراهیم، از خدیجه اند.[21]

عبدالملک بن هشام گفته است: خدیجه(ع) دختر خویلد به پیامبر(ص) ایمان آورد و آنچه را که از خداوند بر حضرت آمده بود، تصدیق کرد، پس پروردگار بدین امر بار اندوه را از پیغمبرش سبک کرد و غم هایش را به وجود خدیجه(ع) برطرف ساخت.[22]

10. الطاف حضرت خدیجه (ع)

پیامبر اکرم(ص) بعد از وفات حضرت خدیجه کبری(ع) هرگاه به یاد او می افتاد، اشک فراق بر دیدگانش جاری می شد. روایت شده است: روزی پیرزنی نزد رسول اکرم(ص) آمد. آن حضرت او را مورد لطف سرشار خود قرار داد. وقتی آن پیرزن رفت، عایشه علت آن همه مهربانی به پیرزن را از پیامبر(ص) پرسید، حضرت در جواب فرمودند: «إِنَّهَا کانَتْ تَأْتِینَا زَمَنَ خَدِیجَةَ وَ إِنَّ حُسْنَ الْعَهْدِ منَ الْإِیمان؛[23] این پیرزن در عصر حیات خدیجه(ع) به خانۀ ما می آمد و از کمک ها و الطاف سرشار خدیجه(ع) برخوردار بود. همانا پایبندی نیکو به عهد و پیمان، از ایمان است».

11. یاد خدیجه(ع) در خواستگاری امام علی(ع)

در جریان مراسم خواستگاری امام علی(ع) از حضرت زهرا(ع) و وساطت ام سلمه به همراه ام ایمن، حضرت در بخشی از گفتار خود به حضرت خدیجه(ع) اشاره نمودند و آرزو کردند: ای کاش آن مادر یگانه در این مراسم حضور می یافت و می توانست در مراسم ازدواج جگرگوشه اش حاضر باشد. تا سخن به نام خدیجه(ع) رسید، ناگهان پیامبر اکرم(ص) به صدای بلند شروع به گریستن نمود، سپس فرمود: «کجاست همانند خدیجه(ع)؟ در آن هنگام که مردم مرا تکذیب می کردند، او مرا تصدیق کرد...».[24]

12. سلام ویژۀ خداوند متعال به حضرت خدیجه(ع)

ابوسعید خدری می گوید: رسول خدا(ص) فرمود: در شب معراج جبرئیل مرا به سوی آسمان ها برد و سیر داد. هنگام مراجعت به جبرئیل گفتم: آیا حاجتی داری؟ گفت: حاجت من این است که سلام خدا و سلام مرا به خدیجه(ع) برسانی. وقتی پیامبر(ص) به زمین رسید، سلام خدا و جبرئیل را به خدیجه(ع) ابلاغ کرد، خدیجه گفت: «إِنَ اللَّه هوَ السَّلَامُ وَ مِنْهُ السَّلَامُ وَ إِلَیهِ السَّلَامُ وَ عَلَی جَبْرَئِیلَ السَّلَام؛[25] همانا ذات پاک خدا سلام است و از اوست سلام و سلام به سوی او بازمی گردد و بر جبرئیل سلام باد».

فضایل حضرت خدیجه(ع) از زبان سایر معصومان(ع)

امیر المؤمنین علی (ع)

امام علی(ع) در ابیاتی از حضرت خدیجه(ع) به نیکی یاد کرده، او را سرور بانوان خوانده و در فراق ایشان و از دست دادن پدر گرامی شان، حضرت ابوطالب(ع) این ابیات را سرودند: هان ای دو چشم من! باران اشک از آسمان دیدگانم فروبارید. خداوند این باران اشک را در سوگ دو از دست رفته، بر شما مبارک گرداند؛ چراکه آن دو به راستی بی نظیر بودند. هان ای دو چشم من! در سوگ غمبار سالار مکه و فرزند رئیس آن (ابوطالب) و در رحلت جان گداز سرور بانوان، اولین زنی که به همراه رسول خدا(ص) نماز گزارد (ببارید).[26]

حضرت امام علی(ع) در جای دیگر می فرمایند: «بأَبِی خدِیجَةَ الکبری؛[27] پدرم به فدای خدیجه بانوی بزرگ باد!»

امام حسن مجتبی(ع)

امام حسن(ع)، در برابر ناسزاگویی معاویه به امام علی(ع)، چنین پاسخ داد: «أَیهَا الذَّاکرُ علِیاً! أَنَا الْحَسَنُ وَ أَبِی علی(ع) وَ أَنْتَ مُعَاوِیةُ وَ أَبوکَ صخْرٌ وَ أُمی فاطِمَةُ(ع) وَ أُمکَ هنْدٌ وَ جَدِّی رَسُولُ اللَّهِ(ص) وَ جَدُّکَ حَرْبٌ وَ جَدَّتِی خَدِیجَةُ(ع) وَ جَدَّتُکَ قُتَیلَةُ؛[28] ای کسی که به پدرم علی(ع) دشنام می دهی! من حسنم و پدرم علی(ع) و تو معاویه ای و پدرت صخر (اسم اصلی ابوسفیان). مادر من فاطمه(ع) است و مادر تو هند. جدّ من پیامبر اکرم(ص) است و جدّ تو عتبة بن ربیعه و مادربزرگ من خدیجه(ع) و مادربزرگ تو قُتیله.» این افتخار، نشان از مقام باعظمت این بانوست.

امام حسین(ع)

امام حسین (ع) در روز عاشورا در ضمن خطبه ای به دشمنان فرمود: «هَلْ تَعْلَمُونَ أَنَّ جَدَّتِی خَدِیجَةُ(ع) بِنْتُ خُوَیلِدٍ أَوَّلُ نِسَاءِ هَذِهِ الْأُمَّةِ إِسْلَاماً؛[29] آیا می دانید که جدّۀ من خدیجه(ع) دختر خویلد است؛ اول بانو در این امت که اسلام آورد؟» این فراز اولاً نشان می دهد که لشکریان عمر سعد نیز از فضایل حضرت خدیجه(ع) باخبر بودند. ثانیاً گوشزد می کند که خدیجه(ع) اولین زن مسلمان بود، همچون حضرت علی(ع) که اولین مرد مسلمان بود.

امام سجاد(ع)

امام سجاد(ع) در خطبه ای در شام برای معرفی خود، به مردم شام فرمود: «أَنَا ابْنُ خَدِیجَةِ الکُبرَی (ع)؛[30] من فرزند خدیجۀ کبری(هستم».

امام زمان(عج)

طبق معرفی امام زمان(عج) در بعضی نسخه های دعای ندبه می خوانیم: «أَیْنَ ابْنُ النَّبِیِّ الْمُصْطَفَی وَ ابْنُ عَلِیٍّ الْمُرْتَضَی وَ ابْنُ خَدِیجَهَ الْغَرَّاءِ وَ ابنُ فاطِمَهَ الْکُبْرَی؛ کجاست فرزند پیغمبر مصطفی(ص) و فرزند علی مرتضی(ع)؟ کجاست آن فرزند خدیجۀ بلندمقام و بزرگوار و فرزند فاطمۀ بزرگ؟»

حضرت زینب(ع)

حضرت زینب(ع) در روز یازدهم محرم، پس از آن که از کنار بدن های مطهر شهدا عبور می کرد، خطاب به خداوند گفت: «بأَبِی محَمَّدٌ الْمُصْطَفَی(ص) بِأَبِی خَدِیجَةُ الْکُبْرَی(ع)؛[31]پدرم به فدای محمد مصطفی(ص)، به فدای خدیجۀ کبری(ع) باد».

فضایل حضرت خدیجه(ع) از زبان زید بن علی (ع)

زید بن علی(ع) که ضد حکومت هشام بن عبدالملک انقلاب عظیمی کرد، در سخنی چنین احتجاج می کند: «فَنَحْنُ أَحَقُّ بِالْمَوَدَّةِ أَبُونَا رَسُولُ اللَّهِ وَ جَدَّتُنَا خَدِیجَةُ؛[32] ما به مودت و دوستی سزاوارتر هستیم؛ چراکه پدر ما رسول خدا(ص) و جدۀ ما خدیجه(ع) است».

فضایل حضرت خدیجه(ع) از زبان عبدالله بن زبیر

عبدالله بن زبیر، با آن که با خاندان رسالت دشمنی کرد، در گفتگویی با ابن عباس، به حضرت خدیجه(ع) به عنوان عمه اش افتخار نموده، می گوید: «اَلَستَ تَعلَمُ أَنَّ عَمَّتِی خَدِیجَةُ سَیدةُ نِساءُ العَالَمِین؛[33] آیا نمی دانی که عمه ام خدیجه(ع) سرور بانوان جهان است؟»

فضایل حضرت خدیجه(ع) در زیارت نامه ها

در زیارت اکثر امامان(ع) غیر از امام علی(ع) و امامزادگانی که زیارت نامه دارند، مثل حضرت معصومه(ع) این جمله آمده است: «السَّلامُ عَلیکَ یَابنَ (یا بِنتَ ) خَدیِجَةَ الکُبری»، از جمله در زیارت حضرت زهرا(ع) می خوانیم: «اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی الصِّدِّیقَةِ فَاطِمَةَ الزَّکیةِ حَبِیبَةِ حَبِیبِک وَ نَبِیک وَ أُمِّ أَحِبَّائِک. .. و علی أُمِّهَا خدِیجَةَ الْکبرَی؛[34] سلام بر صدیقه، فاطمۀ پاکیزه، محبوب دل حبیبت و نبیّت (حضرت محمد(ص)) و بر مادرش، خدیجۀ کبری(ع)».

در زیارت نامۀ امام حسین (ع) نیز آمده است: «السَّلَامُ عَلَیک یا ابْنَ خَدِیجَةَ الْکبْرَی؛[35] سلام بر تو ای پسر خدیجۀ کبری!» همچنین در زیارت نامۀ همسران پیامبر(ص) می خوانیم: «السَّلَامُ عَلَی أَزْوَاجِک الطَّاهِرَاتِ الْخَیرَاتِ أُمَّهَاتِ الْمُؤْمِنِینَ خُصُوصاً الصِّدِّیقَةَ الطَّاهِرَةَ الزَّکیةَ الرَّاضِیةَ الْمَرْضِیةَ خَدِیجَةَ الْکبْرَی أُمَّ الْمُؤْمِنِین؛[36] سلام بر همسران پاک و نیک تو، مادران مؤمنان، به خصوص سلام بر بانوی راستین و پاک و پاکیزه، خشنود و پسندیده، خدیجه(ع) بانوی بزرگ، مادر مؤمنان!».

فضایل حضرت خدیجه(ع) در کلام برخی بزرگان

غرض از نقل این سخنان آن است که بگوییم مورخان با گذشت ادوار و اختلاف مذاهب و فرقه ها، در ستایش و مقدس شمردن این بانو اتفاق نظر دارند.

1. ابن اسحاق: خدیجه(ع) برای اسلام، وزیر صداقت بود؛[37]

2. عبدالله علائلی: خدیجه(ع) از دردهای مبارزه ای که هم نشین پیغمبر(ص) در آن وارد می شد، استقبال می کرد و در این پیکار دوشادوش با او در کمال فعالیت، شکیبایی، قاطعیت و خداجویی غوطه ور می گشت، بی آن که سست شود یا هراسی به دل راه دهد؛ بلکه از این پُل های غم و اندوه و حوادث سنگین، با تبسمی از بزرگواری و عظمت عبور می کرد، چنان که نظیر این جز از سازندگان تاریخ سابقه نداشته است. او با سینۀ باز و گشاده و قامت شعله ور از ایمان، خود از طوفان حوادث استقبال می کرد، بی آن که احساسی از بازتابی ویرانگر یا اضطرابی چون صاعقه داشته باشد.[38]

3. دکتر علی ابراهیم حسن: هرگاه بخواهیم نمونه ای از یک همسر با اخلاص و پاک دامن و زنی باوقار و خردمند نشان دهیم، بهتر از خدیجه(ع) ام المؤمنین (مادر مؤمنان) نمی توانیم پیدا کنیم. این بانوی بسیار خردمند جاهلیت و اسلام را درک کرد و در هر دو دوره، از منزلتی ممتاز بهره داشت، تا جایی که طاهره نامیده می شد. پس او مال و جمال و کمال را در یکجا جمع کرد. .. خدیجه(ع) نخستین بانویی بود که به اسلام گروید و با تشویق و شجاعت دادن پیامبر(ص) را یاری می نمود و غم را از چهرۀ او می زدود.[39]

4. سلیمان کتانی مسیحی: خدیجه(ع) دوستی خود را به همسرش بخشید و حال آن که احساس بخشش نمی کرد؛ بلکه احساس می کرد محبت و دوستی از او می گیرد و همۀ سعادت را از او کسب می کند. ثروتش را به او بخشید و هرگز احساس نداشت که می بخشد؛ بلکه این احساس را داشت که از او هدایت را که بر همۀ گنج های روی زمین برتری دارد، کسب می نماید. پیغمبر(ص) به نوبۀ خود به او دوستی و قدرشناسی داد. همین امر او را به عالی ترین درجه رساند و او نیز احساس نمی کرد که آن را به خدیجه(ع) داده است؛ بلکه می گفت: «مَا قَامَ الإسلَامُ إلَّا بِسَیفِ علی(ع) و ثَروَة خَدیِجَه(ع)؛ اسلام جز با شمشیر علی(ع) و ثروت خدیجه(ع) بر پا نشد.» پیغمبر(ص) عمر و بهترین دورۀ جوانی خود را به او بخشید و به جای او، همسر دیگری هم انتخاب نکرد.[40]

5. سهیلی: حضرت خدیجه(ع) صاحب خانۀ اسلام بود و آنگاه که او ایمان آورد، خانۀ اسلامی بر روی زمین جز خانۀ او نبود.[41]

حضرت خدیجه(ع) سرور بانوان قریش بود و در جاهلیت و اسلام به «طاهره» ملقّب گردید.[42]

6. ابن حجر: سرمنشأ اهل البیت(ع) خدیجه(ع) است، نه جز او؛ زیرا حسنین(ع) از فاطمه اند و فاطمه(ع) دختر اوست و علی(ع) هم در خانۀ خدیجه(ع) بزرگ شد و سپس با دختر او ازدواج کرد.[43]

خدیجه(ع) بر این حریص بود که رضایت پیامبر(ص) را به هر شکل ممکن جلب نماید و هرگز از او چیزی دیده نشد که موجب خشم و غضب آن حضرت شود، چنان که از دیگران دیده شد.[44]

این جملات جای دقت بسیاری دارد. او می گوید: خدیجه(ع) در نخستین لحظات بعثت، رسالت آن حضرت را تصدیق نمود. اعتقاد راسخ و ثبات قدم او نشانگر یقین کامل، عقل وافر و عزم راسخ او بود.[45]

7. بنت الشاطی: آیا کسی غیر از خدیجه(ع) را می شناسید که با عشقی آتشین و مهر و ایمانی استوار، بدون آن که اندک تردیدی به دل راه دهد یا ذره ای از باورش به بزرگداشت همیشگی خدا و پیغمبر(ص) بکاهد، دعوت دین را از غار حرا پذیرا شود؟[46]

کلام پایانی

در تاریخ نقل شده است: حضرت خدیجه(ع) سه روز بعد از وفات ابوطالب(ع) وفات یافت.[47] ام ایمن و ام الفضل (همسر عباس) پیکر مطهر حضرت خدیجه(ع) را شست وشو دادند و برای آخرین بار وداع کردند. در این هنگام جبرئیل، در حالی که کفنی از بهشت همراه داشت، نازل شد و عرض کرد: «یَا رَسُولَ اللَّهِ! اَلْعلِی الْأَعلی یُقْرِئُکَ السَّلامَ وَ یَخُصُّکَ بَالتَّحِیَّةِ وَ الْإِکرامِ، وَ یقُولُ لَک: یا مُحَمَّدُ! إنَّ کفَنَ خَدِیجَةَ(ع) وَ هُوَ مِن الْجَنَّةِ أَهدَی اللهُ إِلَیهَا فَکفَّنَهَا رَسُولُ اللهِ(ص) بِرِدَائِهِ الشَّرِیفِ أَوَّلاً، وَ بِمَا جَاءَ بِهِ جِبرَائِیلُ ثَانِیاً، فَکانَ لَهَا کفنَان: کفنُ مِن اللهِ وَ کفَنُ مِن رَسُولِ اللهِ(ص)؛[48] ای رسول خدا! خدای تعالی به تو سلام می رساند و می فرماید: ای محمد! همانا این کفن خدیجه(ع) از کفن بهشتی است که از جانب خدا هدیه می شود. پس رسول اکرم(ص) ابتدا خدیجه(ع) را با ردای مبارک خود کفن کرد و سپس با آن کفنی که جبرئیل آورده بود نیز کفن نمود. پس برای خدیجه(ع) دو کفن بود: کفنی از جانب خدا و کفنی از جانب رسول خدا (ص)».

آنگاه پیامبر خدا(ص) حضرت خدیجه(ع) را حنوط کرد و با همان پارچه ای که جبرئیل از طرف خداوند عزّوجلّ برای او آورده بود، کفن نمود و خود شخصاً درون قبر رفت و پیکر پاک خدیجه(ع) را در خاک نهاد و سنگ لحد را چید. در این هنگام پیامبر اکرم(ص) برای همسرشان خدیجه(ع) اشک می ریخت، دعا می کرد و آمرزش می طلبید.

پیکر مطهر و نورانی حضرت خدیجۀ کبری(ع) در قبرستان مَعلاة (ابوطالب یا حَجون) شهر مکه به خاک سپرده شده است. قبرستان معلاة، قدیمی ترین قبرستان شهر مکه است که به قبرستان حَجون (یا حُجون) و نزد ایرانیان به قبرستان ابوطالب(ع) نیز مشهور است و مقبرۀ بنی هاشم نیز گفته می شود و عبدالمطلب و ابوطالب(ع)، یاسر و سمیه(ره) اولین شهدای اسلام نیز در این قبرستان دفن شده اند.

پی نوشت ها:

[3] اسد الغابة، علی بن محمد بن اثیر، دارالفکر، بیروت، چاپ اول، 1409ق، 1989م، ج 5، ص 435.

[4] همان.

[5] الکامل فی التاریخ، عزالدین ابن الأثیر، دار الکتاب العربی، بیروت، چاپ اول، 1417ق/ 1997م، ج 2، ص14.

[6] الفصول المهمه، ابن صباغ مالکی، دارالحدیث، چاپ اول، 1422ق، ص 133.

[7] فاطمه بنت محمد ام الشهدا و سیدة النساء، عمر ابونصر مصری، قاهره، چاپ اول، بی تا، ص 6.

[8] بشارة المصطفی، عمادالدین طبری، کتابخانه حیدریه، نجف، 1383ق، ص ۱۱۵.

[9] صحیح بخاری، محمدبن اسماعیل البخاری (194256ق)، تحقیق: محمد محمود محمد، دارالکتب العلمیة، بیروت، چاپ اول، 2001م، ج ۳، ص ۱۳۸۹، ح ۳۶۶۰.

[10] مُسند احمد بن حنبل، مؤسسه الرساله، بیروت، 1416 ق/1996م، ج ۴۱، ص ۳۵۶: «کَانَ النَّبِیُّ(ص) إِذَا ذَکَرَ خَدِیجَةَ(ع) أَثْنَی عَلَیْهَا، فَأَحْسَنَ الثَّنَاءَ!فغِرْتُ یوْمًا، فَقُلْتُ: مَا أَکْثَرَ ما تذْکُرُهَا حَمْرَاءَ الشِّدْقِ، قَدْ أَبْدَلَکَ اللهُ عَزَّ وَجَلَّ بِهَا خَیْرًا مِنْهَا».

[11] همان، ج 13، ص 162، ج 16، ص 2.

[12] بحارالانوار، ج 37، ص 63.

[13] اسدالغابه، ج 5، ص 438.

[14] همان، ج 16، ص 8.

[15] بحارالانوار، ج 44، ص 318.

[16] بحار الانوار، ج 40، ص 68؛ اسطوره مقاومت و ایثار، ص 190.

[17] کشف الغمه، علی بن عیسی اربلی، دار الاضواء، بیروت، چاپ اول، 1403ق، ج 2، ص 72.

[18] بحار الانوار، ج 22، ص 502.

[19] تذکرة الخواص، یوسف بن قزاوغلی (سبط ابن جوزی )، نشر شریف الرضی، قم، چاپ اول، 1376 ش/1418 ق، ص 312.

[20] سیر اعلام النبلاء، محمد بن احمد ذهبی، مؤسسه الرسالة، بیروت، چاپ اول، 1414ق، ج 2، ص 81.

[21] صفوة الصفا، ابن بزاز، نشر زریاب، تهران، چاپ اول، 1376ش، ج 2، ص 2.

[22] السیرة النبویة، ج 1، ص 275.

[23] خدیجه اسطوره ایثار و مقاومت، ص 207.

[24] کشف الغمه، ج 2، ص 133.

[25] مُسند احمد بن حنبل، ج ۴۱، ص ۳۵۶.

[26] دیوان أمیرالمؤمنین(ع)، حسین میبدی، سید ابراهیم اشک شیرین، مؤسسه نشر میراث مکتوب، تهران، چاپ اول، 1379 ش، ص ۳۵۹.

[27] بحار الانوار، ج 45، ص 59: «أَعَینَی جُودَا بَارَکَ اللَّهُ فِیکُمَا/ عَلَی هَالِکَینِ لَا تَرَی لَهُمَا مِثْلًا/ عَلَی سَیدِ الْبَطْحَاءِ وَ ابْنِ رَئِیسِهَا / وَ سَیدَةِ النِّسْوَانِ أَوَّلِ منْ صلَّی».

[28] الارشاد، شیخ مفید، دارالمفید، چاپ اول، 1414ق، ج ۲، ص ۱۵.

[29] الأمالی، محمد بن علی بن بابویه، نشر کتابچی، تهران، 1376ش، ص 158.

[30] بحار الانوار، ج ۴۵، ص ۱۳۹.

[31] اللهوف، سید بن طاووس، انوار الهدی، قم، چاپ اول، 1417ق، ص ۱۳۴.

[32] خدیجه اسطوره ایثار و مقاومت، ص 200.

[33] شرح نهج البلاغه، عبدالحمید بن ابی الحدید، تصحیح: محمدابوالفضل ابراهیم، کتابخانۀ آیت الله مرعشی، قم، ۱۴۰۴ق، ج 9، ص 325.

[34] مصباح المتهجّد و سلاح المتعبّد، محمد بن الحسن طوسی، مؤسسة فقه الشیعة، بیروت، 1411ق، ج 1، ص 401.

[35] همان، ج 2، ص 720.

[36] بحار الأنوار، ج 97، ص 189.

[37] همان، ج 5، ص 439.

[38] مثلهن الاعلی السیدة خدیجة، عبدالله العلائلی، دارالجدید، قاهره، چاپ اول، 1992م، ص 98.

[39] نساء لهن فی التاریخ الاسلامی نصیب، حسن علی ابراهیم، مکتبة النهضة المصریة، مصر، چاپ اول، 1950م، صص 21 -23.

[40] فاطمة الزهراء و ترفی غمد، سلیمان کتّانی، المجمع العالمی لأهل البیت (ع)، قم، چاپ اول، 1429ق، ص12.

[41] روض الانف، عبدالرحمن سهیلی، دار إحیاء التراث العربی، بیروت، چاپ اول، 1412 ق، ج 2، ص 426.

[42] همان، ص 215.

[43] فتح الباری فی شرح صحیح البخاری، أحمد بن علی أبوالفضل العسقلانی الشافعی، دار المعرفة، بیروت، چاپ اول، 1379ق، ج 8، ص 138.

[44] همان، ص 134.

[45] همان.

[46] حیاة الائمة، هاشم معروف الحسنی، المکتبة الحیدریة، نجف، چاپ اول، 1382ق، ص 67.

[47] بحار الانوار، ج ۱۶، ص ۳: «وَ تُوُفِّیت خَدِیجَةُ (ع) بَعدَ أَبِی طَالِبِ بِثَلَاثَةِ أَیامِ».

[48] المجالس العاشوریة، عبدالله حسن آل درویش، انتشارات اهل الذکر، قم، چاپ دوم، 1387ش، ج 1، ص 479.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۰۲ ، ۲۲:۴۶

 

بنیان گذار دولت ادریسیان

ادریس بن عبدالله از فرزندان حسن مثنی از نوادگان امام حسن مجتبی (ع) می‌باشد و مادر او عاتکه دختر عبدالملک بن الحرث شاعر می‌باشد.

او فردی فاضل و زاهد ، پزهیزگار ، عالم ، صالح و در مسیر اهلبیت اطهار بود.

ادریس بن عبد الله بن الحسن المثنی بن علی بن ابی طالب مؤسس دولت ادریسیان است او با حسین بن علی بن الحسن المثلث در قیام فخ شرکت کرده  و جز آن دو نفری بود که از این جنگ جان سالم بدر برد و فرار کرد او به سمت مصر رفت مصردر آن هنگام بدست واضح مولای صالح بن منصور بود که به مسکین معروف بود و افکار به شیعه گری داشت. او چون از سرگذشت ادریس با خبر شد به دیدار وی رفت و او را به افریقا فرستاد.

ادریس با غلام خودش راشد در سال ۱۷۲هـ‌ق وارد مغرب(اندلس) اقصی[1] شده و در شهر ولیلی فرود آمد. و امیر آنجا اسحق ابن محمد مقدم وی را گرامی داشت و بربرها را بدعوت او خواند و نسب وی را با پیعمبر و آن فضائل که داشت را شمرد و به کمک او از اطاعت عباسیان بیرون رفت .[2]

او در روز جمعه 4 رمضان 172 حکومت تشکیل داد و لشکری بزرگی را جمع کرد و به جنگ شتافت و تا شهر تادله (نزدیک فارس) را فتح کرد و سپس به ولیلی بر بگشت.

چون دولت ادریسه استقرار یافت به سوی بربرهای مغربی که هنوز مجوسی و یهودی و نصرانی بودند (همچون قبایل قندلاوه و بهلوانه و مدیونه و و مازار) لشکر برد و تامسنا و شهر شاله و تادلا را تصرف کرد و اکثر بربرهای یهودی و نصرانی خواه و ناخواه بر دست او اسلام آوردند. ادریس سنگرها و دژهایشان را ویران نمود. آنگاه در سال ۱۷۳ هـ‌ق به تلمسان رفت جماعتی از قبایل بنی یفرن و مغراوه در آنجا بودند. امیر آن دیار محمد بن حرز بن جزلان با او رو به رو شد ولی سر به اطاعت فرود آورد و ادریس نیز او و دیگر زناته را امان داد و آن بلاد را در تحت فرمان گرفت و مسجدی را ساخت و برای آن منبری ترتیب داد و نامش را بر آن منبر نوشت که این منبر هنوز هم بر جای است، سپس به شهر ولیلی بازگشت[3]

هارون که از خطر ادریس ترسیده بود در فکر بود که سپاهی سوی او بفرستد اما این کار را نکرد چون راه طولانی و سخت بود. یحیی برمکی به او گفت یکی را بفرستد تا او را به حیله بکشد هارون رأی او را پذیرفت و سلیمان بن جریر را که شماخ لقب داشت و از موالی مهدی بود فرستاد و نامه ای به والی تونس به او داد تا بتواند از تونس بگذرد و نزد ادریس برود و چون به نزد وی رسید ادعا کرد که طبیب است و و می‎خواهد شیعه شود. ادریس مقدم او را پذیرفت و از جمله خاصان او شد. شماخ فرصت قتل وی را بدست آورد گویند در شیشه ای پر از بوی خوش به او زهر داد، و بعضی گفته‎اند مسواک زهرآلود به او داد که ادریس از ورم لثه و درد دندان از دینا رفت، و بعضی گفته‎اند که انگور مسموم به او خورانید به هر حال کار خویش را کرد و فراری شد و نزد ابراهیم بن اغلب رفت و وی را از ماجرا خبر دار کرد و پس او خبر مرگ ادریس رسید و ابراهیم به هارون خبر مرگ ادریس را نوشت و او ولایت مصر را به شماخ داد.[4]

اولین دولت شیعی

ادریسیان اولین حکومتی مستقل شیعی بود که در دورترین نقطه از مرکز خلافت اسلامی ـ مغرب الاقصی ـ شکل گرفت و در حدود دو قرن در گسترش اسلام درمیان ساکنان این منطقه و همگانی نمودن آموزه‌های اصیل اسلامی نقش آفرینی نمود. آنان در این مدت، خدمات زیادى ارائه کردند و در گسترش فرهنگ دینى و شیعى‌ در قلمرو این منطقه، خوش درخشیدند

حکومت را که ادریس بن عبدالله پایه گذاری کرده بود، علی رغم توطئه چینی عباسیان و گروه فرمان بردارش، ‌بنی اغلب و بر خلاف خواست آنها، به حیات خود ادامه داد، دوره انتقالی به رهبری راشد غلام ادریس و همیاری قبایل مغرب هوادار سپری شد.

بیعت مردم با فرزند ادریس

راشد بربرهای اوربه و دیگران را فراخواند تا با پسر ادریس که او نیز ادریس نامیده می‌شد بیعت کنند. این پسر از یکی از کنیزان او به نام کنزه بود و هنگامی که به امامت او بیعت کردند، در شکم مادر بود. در شیرخوارگی نیز تجدید بیعت کردند و در کودکی نیز بیعت نمودند و چون در سال ۱۸۸ هـ‌ق به یازده سالگی رسید در مسجد جامع ولیلی بار دیگر به او دست بیعت دادند، درحالی که امور کشور به دست ابوخالد یزید بن الیاس العبدی بود. کار بر همین منوال بود تا آنگاه که امراء زمام ملک را به دست گرفتند و با ادریس بن ادریس تجدید طاعت کردند و عزم جهانگشایی نمودند و همه بلاد مغرب را تصرف کردند و حکومتشان قدرت یافت. سپس ادریس، مصعب بن عیسی الازدی معروف به الملجوم (مصعب را به سبب ضربتی که در یکی از جنگها بر دهان او وارد شده بود ملجوم می‌خواندند؛ زیرا جای این زخم چون لجام بر دهان او مانده بود) را به وزارت رساند.

چون کار ادریس بن ادریس بالا گرفت بسیاری از قبایل عرب و اندلس به او گرویدند. چنانکه از ایشان قریب به پانصد تن به نزد او آمدند. او نیز به جای بربرها آنان را جزء اطرافیان و خاصه خود گردانید و به پایمردی آنان دولتش نیرومند شد. چون شمار حواشی دولت و یاران او فزونی گرفت و شهر ولیلی را گنجایش آنان را نداشت، در صدد بر آمد که شهر دیگری بنا کند.

فاس ناحیه‌ای بود از آن بنی‌بورغش و بنی‌الخیر از زواغه. در میان بنی‌بورغش افراد مجوسی و یهودی و نصاری بود و شیبوبه جایگاه آتشکده مجوسان بود که همه اینان بر دست ادریس اسلام آوردند؛ اما همچنان میانشان کشمکشها و اختلافها بود. ادریس کاتب خود، ابوالحسن عبدالملک بن مالک الخزرجی را فرستاد تا میانشان طرح آشتی افکند. ادریس به فاس آمد و بناهایش را خراب و بنای نو را آغاز کرد. در سال ۱۹۳ هـ‌ق عدوة القرویین را طرح کرد. آنگاه خانه‌های خود را ساخت و بدآنجا نقل مکان کرد و مسجد جامع الشرفاء را پی‌افکند.

آنگاه در سال ۱۹۷ هـ‌ق به عزم نبرد با قبایل مصموده بیرون رفت و آنان به دعوت او سر نهادند. سپس به تلمسان رفت و مسجدش را از نو ساخت و منبرش را تعمیر نمود و سه سال در آنجا ماند. بربرها و زناته هم کلمه شدند و دعوت خوارج را بر افکندند و همچنین به کلی در ناحیه غرب از سوس الاقصی تا شلف دعوت عباسیان را منقطع ساختند.

چون ابراهیم بن الاغلب حوزه فرمانروائی خود را در خطر دید، به فکر مکر و حیله افتاد تا با تدبیری، یاران ادریس را از گردش پراکنده کند. از جمله ب هلول بن عبد الواحد المظفری را با قومش از اطاعت ادریس به اطاعت هارون‌ الرشید آورد. به این ترتیب ادریس از بربرها بیمناک شد و کوشید تا با ابراهیم بن الاغلب مصالحه کند و جوش و خروش او فرو نشاند. تدبیر دیگر جنگ تبلیغاتی بود که اغلبیان به راه انداختند و برای جلب حمایت بنی‌عباس ، طعن در نسب ادریس و پدرش را آغاز کردند.[5]

بنی عباس و بنی اغلب در ادامه سیاست حیله گرانه اش ،‌ ابتدا راشد را مسموم و از میان برداشتند و سپس برای تخریب خاندان ادریسیان سعی در تشکیک در نسب ادریس دوم کردند، آنها با کمک گروه دست نشانده‌اش در شمال آفریقا شایع کردند که ادریس دوم فرزند ادریس بن عبدالله نبوده، بلکه فرزند غلام او راشد می باشد، که این توطئه را ابن خلدون به خوبی بیان کرده و در کتابش از علل، ابهامات و اهداف این توطئه پرده بر می دارد،‌ او می گوید که : ( ... آنان که با یک دیگر نجوا می کنند، تانسب ادریس بن ادریس بن عبدالله را بعد از پدرش در مغرب بد نام کنند.... با تهمت و تردید در این که نوزادی که بعد از ادریس به جای مانده از آن راشد غلام او است، خداوند چهره آنان را زشت نماید .... هرگز چنین نیست، به خدا سوگند که این سخن از جانب عباسیان و عمالش بنی اغلب صادرشده است .... زیرا که جان گرفتن حکومت ادریس دوم برای آنان از شکست در جنگ نیز زیان بارتر بود، شکست و ناتوانی به حاکمیت عرب رخنه کرده است و آنان را به سوی مرگ می راند ، ... نسب ادریس بن ادریس در فاس و سائر بلاد مغرب آنچنان مشهور است که امکان نداشت کسی آنرا به خود ملحق کند و یا کس به وابسته کردن آن چشم به دوزد ، ... در مغرب ما کسی را در میان اهل بیت کریم نمی‌شناسیم که تا این اندازه نسب روشن و شفافی همانند بازماندگان ادریس از آل حسن داشته باشد ، ... شکست این طرح عباسیان را به فکر نقشه‌های دیگری انداخت که همان ایجاد فتنه،‌ اختلاف در میان پیروان ادریس دوم می باشد ....[6]

علل افول و زوال ادریسیان[7]

ادریسیان اولین حکومتی مستقل شیعی بود که در دورترین نقطه از مرکز خلافت اسلامی ـ مغرب الاقصی ـ شکل گرفت و در حدود دو قرن در گسترش اسلام درمیان ساکنان این منطقه و همگانی نمودن آموزه‌های اصیل اسلامی نقش آفرینی نمود. آنان در این مدت، خدمات زیادى ارائه کردند و در گسترش فرهنگ دینى و شیعى‌ در قلمرو این منطقه، خوش درخشیدند. ولى با آن همه مقبولیت و خدمت، به علت دخالت‌ دولت اموى اُندلس، آزمندى و زیاده‌خواهى دولت فاطمیان و ضعف بنیه دفاعى حکومت ادریسیان و سرانجام اختلاف درون خاندانى خود مغربیان، این حکومت غروب کرد؛ غروبى که به ظاهر دیگر نمی‌توان طلوعى براى آن متصور شد.

حکومتها، همچون موجودات زنده متولّد مى‌شوند. زندگى و حیات و جوانى دارند وسرانجام به دوران پیرى و زوال مى‌رسند. همان گونه که موجود زنده به تغذیه و تقویت ورشد و صحت و همچنین به پیشگیرى درمان بیمارى‌ها، نیاز دارد، حکومت نیز باید عوامل‌تقویت کننده خود را از یک سو، و عوامل تهدید کننده را از سوى دیگر بازشناسد.آفت‌ها و آسیبهاى حکومت، مانند بیمارى‌هاى بدن انسان، هم قابل درمان و هم قابل‌پیش‌گیرى هستند. شناخت آسیب‌هاى حکومتهاى گذشته شیعه، به هر دانش طلب یارى‌مى‌دهد که با نگاه عبرت اندوز و بصیرت‌آموز به زوال و آسیب‌هاى مجموع حکومتهاى‌شیعى بتواند موانع و آفات مشابه را بشناسد و در راه اصلاح، رفع یا درمان آنها در دولت‌دائر کنونى بکوشد و یا از آنها پیشگیرى کند.[8] علل زوال ادریسیان نیز ار این قاعده مثتثنی نبوده‌ است. از آن جمله:

1. اختلافات درونی، گروه گرایى، رقابت و درگیری به علت گسترش مناطق نفوذ خود در مقایسه با همسایگان و تسلط بر فاس به دلیل اهمیت اقتصادی، سیاسی و جمعیتی که دارا بود، از این رو حکومت اردیسیان در گیر ودار این کشمکشها در توجه به امور اجتماعی و تهدیدهای پیرامون آن، دچار غفلت شد و زمینه و بسترهای زوال حکومت را فراهم کرد.[9]

2. ضعف حاکمان در آینده نگری و وجود تهدیدهای خارجی و داخلی

3. تجمّل‌گرایى و آسایش‌طلبى، فساد طبقه حاکمه و عُجب و غرور آنان

4. ضعف فکری و غرور حاکمان در استفاده از متفکران و اندیشمندان[10]  می توان تاریخ ادریسان را به دو دوره متفاوت تقسیم کرد، مرحله نیرومندی که از ادریس اول شروع و تا آغاز حکومت محمد بن ادریس (221ق) ادامه دارد. در این دوره نیروی حکومت در دستگاه سیاسی، اداری، مالیات گیری،‌ سپاه نیرومند ‌و پایتخت سیاسی بر همه مناطق حکومت تسلط داشته است. حکومت توانش را صرف بهره‌برداری از تواناییهای اقتصادی می‌کرد. همان گونه که ایدئولوژیهای مذهبی را برای اتفاق و اتحاد همه نژادها و طوایف به کار می گرفت. ادریسیان در آن دوره از امکانات اقتصادی و انسانی شگرفی سود می‌بردند و بر آنها تسلط کامل داشتند. آنها برای اولین بار در تاریخ مغرب الاقصی حکومت مرکزی بوجود آوردند که از وجود حاکم نیرومندی برخورداربود. از فقها، علما، شیوخ قبایل مشورت می‌گرفت و دستگاه اداری،‌ مالی، اقتصادی، و نظامی دستورات او را اجرا می‌کرد. اما در مرحله دوم که از محمد بن ادریس شروع و تا سقوط حکومت در سال 317 قمری ادامه دارد، با ضعف حکومت مرکزی و گسترش مناطقی که از حکومت مرکزی اطاعت نمی‌کنند، همراه شد.[11]

5. بى‌توجهى به عدالت اجتماعى و بد رفتاری با مردم. پس از در گذشت على بن محمد بن ادریس در سال 234 هـ.‌ق، یحیى بن محمد، و پس از او فرزندش یحیى ثانی زمام حکومت ادریسیان را در دست گرفتند. یحیی بن یحیی روش بسیار زشتى در برخورد با مردم داشت. از این رو مردم علیه او دست به شورش زدندو یحیی را مجبور کردند تا برای نجات جانش به اندلس فرار کند. در نتیجه عبدالرحمن بن ابى سهل فرمانده شورشیان زمام امور فاس را در دست گرفت.[12]

6. تکیه بر عنصر نژادی و نژاد پرستی. پس از محمد بن ادریس، علی بن محمد روی کار آمد و پس از او نیز یحیی متولی رهبری ادریسیان گردید. تکیه یحیی بر عربهای آندلس خشم بربرها را برانگیخت. بی کفایتی او در اداره کشور باعث شد که زمینه استقلال سائر شهرها بوجود آید از این رو والیان سایر شهرها به تقسیم زمینها و املاک میان فرزندان، عموها، ‌ داییها... پرداختند.[13]

7. غفلت و بی‌توجهی به روحیات و جریان‌های درونی جامعه که نتیجه‌ای به جزء دوری مردم و جدا شدن صفوف آنها از طبقه حاکمه نخواهد داشت.

8. استفاده ابزارى از دین: ادیان آسمانى به ویژه دین اسلام، بر پایه خلوص،بنیانگذارى و با کلمه‌هاى خالص، حنیف معرفى شده است، دینى که دعوت و عبادت و جهاد و هجرت در پرستش و نیایش آن با خلوص آمیخته، حکومتى هم که درپرتو آن، تشکیل مى‌شود باید در اهداف و عملکرد نیز بر همین پایه استوار باشد.[14]

 

 

 

 


[1]ـ مغرب به ممالکی در شمال آفریقا گفته می‌شود که عبارتست از ( تونس و الجزایر و مراکش و...) و علاوه بر این کشورها بر اندلس نیز اطلاق شده‌است. مغرب را به مغرب اقصی و مغرب اوسط و مغرب ادنی تقسیم می‌کردند. مغرب اقصی از مشرق به تلمسان و از غرب به ساحل و اقیانوس اطلس و از شمال به سبته و از جنوب به مراکش محدود بوده‌است. دهخدا،علی اکبر؛ لغت نامه دهخدا،

[2]ـ ابو الفروج الاصفهانی، مقاتل الطالبین، بیروت، دار المعرفة، ص406.

[3]ـ ابن خلدون، عبد الرحمن محمد؛ دیوان المبتدأ و الخبر فی تاریخ العرب و البربر و من عاصرهم من ذوی الشأن الأکبر، تحقیق خلیل شحادة، بیروت، دارالفکر، ۱۴۰۸/۱۹۸۸.ط الثانیة،ج۴، ص۱۷

[4]ـ قاضی نعمان مغربی، شرع الاخبار فی فضائل الائمة الاطهار علیهم‎السلام، قم، جامعه مدرسین، 1409ق، ج3، ص331، ابو الفروج الاصفهانی، مقاتل الطالبین، بیروت، دار المعرفة، ص406؛ یعقوبی، ‌احمد بن أبی یعقوب بن جعفر بن وهب؛ تاریخ الیعقوبی، بیروت، دار صادر، بی‌تا، ج۲، ص۴۰۵؛ ابن‌الأثیر،عزالدین أبوالحسن علی بن‌ابی‌الکرم‌؛ الکامل فی التاریخ، بیروت، دارصادر - داربیروت، ۱۳۸۵/۱۹۶۵،ج۶، ص۹۳. مقدسی، ‌أبوعبدالله محمد بن أحمد؛ أحسن التقاسیم‌ فی‌ معرفة الأقالیم، القاهرة، مکتبةمدبولی، الطبعة الثالثة،۱۴۱۱/۱۹۹۱، ص۲۴۴.

[5]ـ ابن خلدون، عبد الرحمن محمد بن خلدون؛ پیشین، ج۳، ۱۸الی ص ۲۰

[6]ـ مقدمه بر تاریخ سیاسی اجتماعی شمال آفریقا،ص249

[7] ـ بر گرفته از، علل زوال ادریسیان، علی یزدانی.

[8]ـ وفا، جعفر وفا، آسیب‌شناسى حکومتهاى شیعى (درسهایى براى نظام جمهورى اسلامى)، نشریه حصون، شمــــــــــــــاره6، زمستان1384، ص95.

[9]ـ حجت الله جودکی،محمود اسماعیل، ادریسیان یافته های جدید، ص67.

[10]ـ همان، ص97-99

[11]ـ تاریخ یعقوبی،ج2،ص407، و تاریخ ابن خلدون،ج4،ص16.

[12]ـ ابن خلدون، عبد الرحمن محمد بن خلدون؛ همان، ج4، ص 20.

[13]ـ مقدمه بر تاریخ سیاسی اجتماعی شمال آفریقا،ص257

[14]ـ وفا، جعفر وفا، همان ص107؛ محمدی ری شهری، محمد،میزان الحکمة، قم، انتشاراتدفتر تبلیغات اسلامی، ج 6، ص 2934، چاپ اول، 1362

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ اسفند ۰۲ ، ۱۲:۳۳