وى، عابس بن ابو شبیب بن شاکر بن ربیعة بن مالک بن صعب بن معاویة بن کثیر بن مالک بن جشم بن حاشد همدانى شاکرى است. بنى شاکر، تیرهاى از همدانیان بودند. عابس از شخصیتهاى شیعه، بزرگ قبیله خویش و انسانى دلیر، سخنور، پارسا و شبزندهدار بوده است.
تیره بنى شاکر از ارادتمندان خالص ولایت امیر المؤمنین علیه السّلام به شمار مىآمدند.
آن حضرت در روز صفین در حق آنان مىفرمود: «لو تمّت عدّتهم ألفا لعبد اللّه حق عبادته».
«اگر تعداد آنان به هزار تن مىرسید، خداوند آنگونه که شایسته است پرستیده مىشد».
مردم این قبیله از دلاور مردان و جنگاوران عرب تلقى مىشدند و «فتیان الصباح» لقب گرفته بودند. آنان در منطقه حضور تیره وادعه از همدانیان مىزیستند، از این رو، به این قبیله «فتیان الصباح» و به عابس، «شاکرى و وادعى» گفته شده است.
ابو جعفر طبرى مىگوید: مسلم بن عقیل که وارد کوفه شد، شیعیان در خانه مختار پیرامونش گرد آمدند، وى نامه امام حسین علیه السّلام را براى مردم قرائت کرد، آنان به گریه افتادند، عابس بن ابو شبیب بپاخاست و حمد و ثناى خدا را به جا آورد و سپس اظهار داشت: اما بعد: [اى مسلم] من از مردم برایت نمىگویم؛ زیرا نمىدانم چه در دل آنها مىگذرد و قصد چه نیرنگى دربارهات دارند، ولى به خدا سوگند! از آمادگى خودم برایت عرضه مىدارم: به خدا! اگر مرا فرا بخوانید، دعوت شما را اجابت مىکنم و در کنار شما با دشمنانتان مىجنگم و با شمشیرم در راهتان مبارزه مىکنم تا به دیدار خداى خود بشتابم و جز پاداش الهى، چشم داشتى ندارم.[1]
حبیب بپاخاست و در پاسخ عابس، مطالبى را که قبلا در بیان شرح حال وى آوردیم، عنوان نمود. همچنین طبرى آورده است: وقتى مردم با حضرت مسلم علیه السّلام بیعت کردند و او از خانه مختار به خانه هانى بن عروه منتقل گردید، نامهاى بدین مضمون خدمت امام حسین علیه السّلام فرستاد: «امّا بعد: پیشرو کاروان هیچگاه به اهل خود دروغ نمىگوید، هجده هزار تن از مردم کوفه با من بیعت کردهاند، هرگاه نامهام خدمت شما رسید، شتابان رهسپار این دیار شوید؛ زیرا همه مردم با شما هستند و به خاندان معاویه تمایلى ندارند[2] و آن را توسط عابس نزد حضرت فرستاد که غلامش شوذب نیز وى را در این سفر همراهى مىکرد.
ابو مخنف روایت کرده: روز عاشورا، آنگاه که جنگ درگیر شد و برخى از یاران حسین علیه السّلام به شهادت رسیدند، عابس شاکرى به اتفاق شوذب در آنجا حضور یافت و به شوذب گفت: شوذب! چه تصمیم گرفتى؟
گفت: چه تصمیمى؟! [معلوم است] در کنار شما در راه فرزند رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله و سلّم مىجنگم تا کشته شوم.
عابس گفت: غیر از این از تو انتظارى نداشتم، اکنون در مقابل ابا عبد اللّه علیه السّلام به میدان بشتاب تا همانگونه که دیگر یارانش را نزد خدا ذخیره نهاده، تو را نیز ذخیره قرار دهد و من نیز تو را نزد خدا ذخیره نهم، اگر هم اکنون یاورى داشتم که نسبت به او سزاوارتر از تو بودم و در برابر من به میدان مىرفت تا او را نزد خدا ذخیره بنهم، مرا شادمان مىساخت؛ زیرا امروز روزى است که در آن باید به هر نحو ممکن در پى اجر و پاداش باشیم، چرا که از امروز به بعد عملى در کار نیست، بلکه روز حسابرسى است.[3]
به گفته مؤلف: مانند این سخن را عباس بن على در آن روز به برادران خویش گفت و فرمود: به پیش بروید؛ چون فرزندى ندارید، شما را نزد خدا ذخیره مىنهم؛ یعنى با شهادتتان نسل شما قطع مىشود و من در پیشگاه خدا مصیبتم بیشتر و پاداشم افزون تر مىشود.
برخى تاریخنگاران از این سخن چنین برداشت کردهاند که: ابو الفضل علیه السّلام با این سخن خواست بگوید: میراث شما را به فرزندان خویش اختصاص خواهم داد که این برداشتى غلط بوده و مقام و منزلت عباس علیه السّلام فراتر از این گونه مسائل بوده است.
همچنین ابو مخنف روایت کرده و گفته است: عابس پس از سخنى که به شوذب گفت، حضور امام حسین علیه السّلام شرفیاب شد و سلام کرد و اظهار داشت: اى ابا عبد اللّه! روى زمین هیچ یک از خویشان دور و نزدیکم نزد من عزیزتر و محبوبتر از شما نیست و اگر قادر بودم جفا و ستم و کشته شدن را با چیزى عزیزتر از جان و خونم، از وجود مبارکت دور کنم، قطعا این کار را انجام مىدادم، سلام و درود بر تو اى ابا عبد اللّه! گواهى مىدهم که راه هدایت شما و پدر بزرگوارت را مىپویم و سپس با شمشیر برهنه به سمت دشمن رفت و با وجود ضربتى که بر پیشانىاش وارد شده بود، مبارز طلبید.[4]
ابو مخنف از ربیع بن تمیم همدانى روایت کرده گفت: هنگامى که دیدم عابس به سمت من مىآید، او را شناختم و قبلا در جنگ و نبردها وى را دیده بودم، او دلاورترین مردم به شمار مىآمد. فریاد زدم: مردم! این مرد، شیر شیران و پسر ابو شبیب است، هیچ یک از شما براى مبارزه با او بیرون نروید و عابس صدا مىزد:
آیا هماوردى نیست، آیا هماوردى نیست؟ هیچ کس به سمت او نیامد.
عمر سعد فریاد زد: واى بر شما! او را سنگباران کنید و بدینسان سنگها از هر سو بر بدنش باریدن گرفت. وقتى عابس این وضعیت را دید، زره و کلاهخود خویش را پشت سر افکند و سپس بر سپاه دشمن حملهور شد. به خدا سوگند!
دیدم که وى بیش از دویست تن از سپاه دشمن را دنبال مىکرد تا آنکه از اطراف، وى را به محاصره در آوردند و به شهادت رساندند و سر از بدنش جدا کردند. سر او را در دست چند تن دیدم که هر یک ادعاى کشتن وى را داشتند. همگى نزد عمر سعد آمدند. وى گفت: با هم مشاجره نکنید، یک تن او را نکشته همه شما در کشتن او سهیم بودهاید و با این سخن، آنان را پراکنده ساخت.[5]